من وفا را، گریهها را، خندهها را، دوست دارم
من تبِ کوچِ پرنده در هوا را دوست دارم
.
لحظههای شادمانه، گریههای کودکانه
لیلی و مجنون و شیرین، قصهها را دوست دارم
.
فصل پاییزِ بهاری، شهر باران، یادگاری
آسمانش، ابرهایش، این هوا را دوست دارم
.
من وفا را، گریهها را، خندهها را، دوست دارم
من تبِ کوچِ پرنده در هوا را دوست دارم
.
لحظههای شادمانه، گریههای کودکانه
لیلی و مجنون و شیرین، قصهها را دوست دارم
.
فصل پاییزِ بهاری، شهر باران، یادگاری
آسمانش، ابرهایش، این هوا را دوست دارم
.
پا در خیابانها که میگذارم،
باید برای لحظهای هم که شده شهدا را فراموش کنم
نه، نمیشود این آرامش را از یاد برد...
به گذرگاه شهید اعلم الهدی که میرسم
دوست دارم به خواب بروم
به خوابی عمیق
تا از سیلیهای پسران و دختران در امان بمانم
اما بیخوابی به سرم میزند
میخواهم چیزی بگویم
دهانم قفل میشود
یکنفر باید دهانم را امر به معروف کند
چشمانم را نهی از منکر
تا اینقدر نهراسند...
به خانه که میآیم دهان را آب میکشم
چشمها را میشویم
باید استراحت کنم
جای سرخِ سیلیها امانم را میبرد...
به رخت خواب میروم،
رویم را از مادر میپوشانم
مادر میترسد، نگران میشود...
میخواهم بخوابم، بعضی از چیزهارا باید خواب دید...
بازهم خوابم نمیبرد
هی اضطراب، هی اضطراب، هی اضطراب...
باز هم بر سرِ جایم شناور شدهام!
چشمانم را میبندم
شروع میکنم به شمردنِ دختران و پسران
صورتم باز سرخ میشود
بر سرِ یخچال میروم، قرصی میخورم
اینبار،
حتی قرصهای صورتیِ فروغ* هم به کارم نمیآید...
.......
* فروغ فرخزاد
تورا راه میدهم
به حیات خلوتِ دلم
همهجایش جورست
نفسم آرام میآید و میرود،
کار به کارِ هیچ کس ندارد
فقط میماند تنگیاش
که حل میشود
عشقم را اجاره دادهام
پولش را که گرفتم،
سهمِ قلب و کلیه و کبد را میخرم
حیات خلوتِ دلم را بزرگتر میکنم
تا خیالت تخت شود
مثلِ همان روزهایی که دیگر نخواهم بود...
بخواب آرام، بخواب آرام
که رویای دلم دردست
میانِ گریهی آتش
چقدر دستانِ تو سردست
بخواب جانم، بخواب آرام
شدم لالاییِ خاطر
فقط از این میسوزم
که من لالا کنم تاکی؟
بخواب آسان، بخواب آرام
ازین مردمِ بیهنگام
غریبانه برای شام
از این اقیانوسِ آرام
که همچون ابر میدوزد
عجیب تشنه به رویِ بام
بخواب آرام روی شانه
تمام کن آتشِ خانه
برایت ابر میدوزم
به یادِ عشقِ جاودانه
بخواب آرام، بخواب عشقم
که این دنیا پراز دردست
دراین دنیای سرگردان
فقط یک دفترِ مشقم
بخواب آرام، بخواب آرام
چرا هی حرفی از ماندن
که این دفترِ مشقِ من
ندارد ارزشِ خواندن
بخواب آرام، فقط جنگ ست
که این دریا پراز سنگ ست
دراین امواج سرگردان
برایت قایقی تنگم
بخواب آرام وآسوده
میانِ شعلهی بارش
میانِ آهِ آزرده
میانِ سوزش وسازش
درونِ سوزِ گهواره
دراین گرداب کنم گردش
میانِ چرخش وچرخش
شدم گمراه وبیچاره
برایم گور میسازد
ازین گردشِ گهواره
نترس دیگر، بخواب آرام
شدم لالاییِ خاطر
فقط ازاین میسوزم
که من لالا کنم تاکی...
حرف که از تو میشود
خواهم که فردا نشود
میشد،اما نمیشود
به فکر تو تا میشوم
تمامِ خواب رویا شود
کاش خوابم بیدار نشود
حیف اینجا، نمیشود
تا حرف از مهرت شود
این آب، دریا میشود
کی قطرهام دریا شود؟
انگار فقط نمیشود
دلتنگِ تو که میشوم
تُنگِ دلم غوغا شود
کاش از تو هم شیدا شود
اما نه،
نمیشود که نمیشود...
عید را در آینه میبینم
اما اینبار میچشم با طعم حسرت
با آیهی دلتنگی
حسرتِ روزهای خوب
حسرت روزهای شاد
که عجولانه گذشت
گونه ام سیرابست
میشمارم
بچگیهایم را
گم کردهام آنها را
من بهیادم
یاد قلّکها وسنگ
یاد شور وشوق وحسرتهای کم
یاد بازیهای گرم
یاد قهرها
یاد مهمان
یاد آجیلها ودندان
خواستنیها داشتنی
گاهی شادی،گاهی غمگین
جامهی نو
گاهی مشکین گاهی رنگین
لب به خنده چشم بهدست
عیدیِ خوب عیدیِ کم
گاهی بانثر گاهی شعر
با دلی خوش
که عید آمد وعید آمد
اما حالا حسرت
عید امسال در آیینه باید دید
عید آمد وعید آمد
اینبار چهزود آمد
این آیینه با عید دیدنیست
کاش خاطرهها شستنی
کاش خواستنیها داشتنی
گور در آیینه میبینم
از آنچه میبینم به من نزدیکتر است
ای آیینه
من درونِ تو
چه چیزها که نمیبینم...
گریه دارم،سردتراز اشک،گرمتر از آفتاب
اشکی به زلالیِ بلور
نورِ چشمی داشتم مروارید
اما جنسش از آب
پر وبالش دادم
اما اکنون پرید
از دستِ این مردم که برای دل خود دلشِکنند
پیمانهام پراز اضطراب
غلوزنجیر به تنم
برگردنم بستهاند طناب
گفت فرق دارم باهمه
راست میگفت،نبود کذّاب
فرق داشت،آری فرق!
نامردتر از دیگرو دیگران
پیمانهام پراز اضطراب
غلوزنجیر به تنم
برگردنم بستهاند طناب
شب و روز درفاضلابست ومیدهد عطرِ گلاب
عاشق تر از حدِ خودم بود
سلامم بر هوس،دلِ درونم را شکست
خود شکست وخود پرازکینه است
انگار که چشمانش کردهاند اعتصاب!
مؤذنا!برایش نزن فریاد
خواب نسیت،خودش را زدهاست بهخواب!
دلابم،دلابم،خستهام از این همه عذاب
شناورم هرشب برروی رختخواب
متنفرم ازمن که تورا خواندم ناب
ناب است،دلسنگِ نایاب!
از دستِ تو،از دست این روزگار
سربه کوه گذاشته ام،بیابان برمن سراب
رهایم کن ای ماتمِ ازخون بیخبر
رنگِ خونی دارم که از شوق پرکشم
نبین این صورتِ تبدّل زده وهمرنگ مهتاب
دیگر بیخیالم،بیخیالم،بیخیالِ این تبوتاب
اصلا تو سواری،تو سزاوار ستایش وازمن سوا
تو شمعی،تو پروانه منم اشکوآه
باشد برو،ازمن برو،فقط برو،برو
اصلا تو قطرهی آب نه خودِ آب،منم غرقِ منجلاب
فقط توهم بیخیالِ این تبوتاب
دربه دیوار کوبیدم تا ببینی چه دلی شکستهای
همه دیدند تو ندیدی،ایدادو ایبیداد
مؤذنا!برای که میزنی فریاد؟
خواب نیست! خودش را زدهاست بهخواب!
تو دلی داری ودلدار که صدای شکستنش به گوش
پس تویی شکنندهی دلهای بیتاب؟!
هرروز بهیک رنگی وهربار بهیک راه
بیزارم از دستت که هستی در پرستشِ آفتاب
دستت به زیر،سر به هوا،ازخود بیخود،پشت بهخدا
از دستِ تویی که باختهی رنگِ هوا
خرابم،خرابم،خرابم،فقط خراب...
برایِ تو سرودم، یک غزل اردیبهشت / غزل زدم ترانه،برای این سرنوشت
تو مرهمِ ترانه، خالِ لب ِ زمانه / فدایِ تو همه جان، ای بهترین بهانه
خرابِ یک نِگاهت، قبلهام ابرویِ تو / دلم شده هوایی،که مستم از بویِ تو
سپر شدی برایم، عاشقتم به مولا / ولایت وجودی، چشمِ دلم تو آقا
تو سیدِ سوایی، برای من دوایی / تو از زمین جدایی، تو لازمِ بقایی
شدمشدم هلاکت، عاشقِ سینه چاکت / نوشتهها فدایت، مست نگاهِ پاکت
جوابِ هرسؤالی، مونسِ بینوایی / تو خودت انقلابی، کوبندهای خدایی
قاصدک
قاصدکم، چه بیصدا گریه میکنی!
حال که گریه را چوب میکنند میزنند بر تن درختان
حال که بغضهای سر به فلک کشیده را باران میکنند برتن خیابان
.
فریاد میزنم،عید میشود اما روز نو نمیشود
این روز وآن روز نکن
این روزها از اول بیوفا بودند وحتی تا ازل...
نه!نمیتوان این روز را نوکرد،حتی هفت سال قالب ببندند!
ازنو مینویسم؛
نمیشود این روز را نو کرد،
ابر همان ابر،باد همان باد،سنگ وباران نیز همان است،روز همان روز
چه امشب،چه فردا،چه امروز چه دیروز،چه حالا،چه هیچوقت!
واین نیز بگذرد...
واین ماییم که تنها به این بهانه درحالِ دوباره شدنیم
اما دوباره شدن به بهانهی روزِنوهای حسابی!
واین چه دوباره شدن است؟!
وتنها به این بهانه،هرباره کوچک میشویم
دوباره شدن خوب است،ولی باکه؟با چه بهانه؟
به دیروزی که گذشت؟به امروزی که میگذرد؟یابه فرداییکه نیست؟
میبینی چه شتابان بیوفایند؟
نمیتوان خود را به این بهانه نوکرد،
به بهانهای که تقویمی است
که روز از نو وروزی از نو واین به چه معناست؟!
از نو دوباره شدن را دوست دارم،
روزی که با خویشتن آشتی شود.
چه شود آن روز؟
آیا بوی بهار به مشامت نمیرسد؟ آری،اما بهار پاییزی!
که اگر نیاید یار امسال، باز باخود گلاویزی!
چه بسیارند که گمان میکنند نوروز میشود اما...
روزِ نویی که گور درآیینه میبیند!
بگویید به این مردم،به این چرخش،به این نوروزِ تقویمی
با که دوباره میشوید؟به کجا چنین شتابان؟
که این نیز بگذرد...
پ.ن:آرزو دارم روزهایی که پیشِ رو دارم ـ آغازِ روزهایی باشد که آرزو دارم