تنها هفــت سال از رسالتم گذشته بود
که همه از من معجزه میخواستند!
.
و این شد،
.
که خداونـد، به سراغم آمد و فرمود:
.
بایست!
.
تنها هفــت سال از رسالتم گذشته بود
که همه از من معجزه میخواستند!
.
و این شد،
.
که خداونـد، به سراغم آمد و فرمود:
.
بایست!
.
.
ای که از کنج نگاهت به دلم برات میکنی
دستم بگیر و از همه عالَم جدایم کن...
.
زندگی با تو عجیب شیرینست
که به فرهادِ تو دادم شکنش
.
یک نظر بس که نظر تنگ کنی
ای زلیخا، برسان پیرُهنش
.
نامِ تو را که بر دهان جاری میکنم،
لبهایم مغرور میشوند
گونههایم، گل میاندازند
و به آسمان کمانه میکشند...
یک رنگین کمان به تک رنگیِ تو...
.
جادهای را دیدم
آن سرش ناپیدا !
که داغ را بر دلِ آنهایی میگذارد
که با وجودِ این مسیر
هنوز هم اندر خمِ یک کوچهاند
و نمیدانند که عشق هم
.
و آنچنان مرزِ جادهی عشق
از جادههای مجاور جداست
که سرابِ ستیز را
در سرِ هیچ بشری نخواهی یافت...
آری!
این
همان جادهایست که مرزهایش
نیاز به هیچ مرزبانی ندارد...
تو را گم کردهست دریا، که هرچه هست از این دریاست
دیگر خسته شدم، خسته، که دنیا موجِ آدم هاست
.