از وقتی که شده بود کنار دستِ سروان، سر شب به سر شب میگفت:
- رِییس؟ پس چیشد اون همه حرف! چیه آخه! باز دست خالی بریم گشت!
- دست خالی؟ پَ اون باتوم چیه؟
- باتوم؟ به خیالتون باتوم اسلحس؟
-همینکه من اسلحه دارم کافیه. کاریت نباشه سرباز
از وقتی که شده بود کنار دستِ سروان، سر شب به سر شب میگفت:
- رِییس؟ پس چیشد اون همه حرف! چیه آخه! باز دست خالی بریم گشت!
- دست خالی؟ پَ اون باتوم چیه؟
- باتوم؟ به خیالتون باتوم اسلحس؟
-همینکه من اسلحه دارم کافیه. کاریت نباشه سرباز
یک پک بیشتر از سیگارش نگذشته بود که یک نفر محکم به پشتش
میخورد. سیگار از دهانش بر زمین افتاد. استوار با خشم به آن نوجوان
نگاه میکند. اگر الان چندروز قبلتر بود، حتما دمار از روزگارِ آن پسر در میآورد!
.
این دل و آن دل میکنم. پشتِ ویترین لباس فروشی میایستم...
نگاهی به پیراهن صورتیِ گل گلی میاندازم...
خیلی زیبا بود... نگاه که به قیمتش کردم جا خوردم... گران است...
اما ارزش یک لبخندت را دارد... یک نگاه عاشقانهات را...
.
86/09/12 - ساعت پنج عصر
- الو... سلام عزیزم...چطوری؟ زنگ زدم بگم تصمیمو گرفتم...
آن شب تلفنی گفت که دورِ تمام دوستپسرانش را خط کشیده...
علیالحساب میخواهد چند ماهی، خودش را برای کنکور آماده کند...
.
- داری میای خونه دو سه کیلو سیبزمینی بگیر واسه شام.
خریدهای مادرم را من انجام میدهم. با این تیپ و ساپورتِ تنگ،
اصلا دوست ندارم از ترهِ بارِ محله سیبزمینی بگیرم. از نگاههای
صاحب مغازه بدم میآید. سن پدرم را دارد.
.
بسم رب الرضا(ع)
این که میگویند آدم با هربار زیارتت مجنونتر میشود راستست
ممنونم که باز هم
این مجنونِ دلباخته را
این نادانِ خود باخته را
این اسیر و آواره را
جا و پناه میدهی...
راستی،
مطمئن باش که منِ عقدهای جورِ دیگری میآیم
و چیزهایِ زیادی میخواهم
به خواهرت و غربیت قسم، بازهم آقایی کن
امسال روی کَرمت حسابِ ویژهای باز کردهام...
...
ای که همه شب تاسحر، بامن مدارا میکنی این قلبِ بیدینِ مرا، امشب مداوا میکنی؟
اصلا که من خیلی بدم، باشد ولی رسمش نکن این آهوی دستبسته را اینگونه دعوا میکنی؟
این دل شده لامذهبی، خونین شده چشمِ تَرَم این چشمِ گریانِ مرا داری تماشا میکنی؟
آواره و خسته شدم، از همه جا رانده شدم پیکرِ خستهی ِ مرا کنجِ حرم جا میکنی؟
میانِ عاشقانِ تو زائر وحاضر نیستم میانِ این مردم مرا چگونه پیدا میکنی؟
آن گنبدِ زردِ طلا، دل را هوایی میکند حالا که دل بردی چرا، امروز وفردا میکنی؟
پروانهی شمعِ شما، ... آقا، گرهی قافیهها را شما وا میکنی؟
پیراهنی آوردهام، ای یوسفم دستی بکش یعقوبِ چشمانِ مرا، تنها تو بینا میکنی
الراضی وبالقدر و قضا، سلطان علی موسیالرضا آخر تمامِ عاشقنت را زلیخا میکنی...
دکـ لـ مـ هـ
......
پ.ن: به زیارتش میروم. انشاالله نائبالزیارهی همهی عاشقانش...
چگونه از نگهبانی لذت ببریم؟؟؟
- اگر زمان پست شما از ساعت 1 تا 3 صبح باشد، من توصیه میکنم کلش را بخوابید...اصلا عجیب میچسبد...
من که در عمرم هیچ خوابی به این اندازه برمن نچسبید!
- اگر از ساعت 4 تا 6 صبح پاس دارید، باید هرکاری انجام دهید جز نگهبانی...
مثلا همزمان با نگهبانی چای بنوشید! بخوابید، دعای فرج و عهد و زیارت عاشورا و بعدش نمازِصبح بخوانید...
واگر زیرِ نورِ ماه بر روی کوههای لوشان باشد که چه بهتر...
البته این را به شما توصیه نمیکنم! چون امکان دارد
وقتی آخر زیارتِ عاشورا به سجده میروید،یک چیزی بیاید دستتان را نیش بزند و برود!
یا وقتی موقع نگهبانی مشغولِ انجامِ کارهای شخصیتان هستید،
از گردانهای دیگر بیایند و به گردانِ شما پاتک بزنند، آنوقت همهاش ضدّحال میشود...!
- اگر موقع نگاهبانیتان با کسی برخورد کردید که اسم شب را نمیدانست...
باید هرچه عقده از فرمانده و جانشینش و مربیان و پاسبخش ،دارید سرِ او خالی کنید! این قانونِ بقاست!!!
- اگر بالای مقرّ فرماندهی نگهبان باشید، آن هم سرِ ظهر زیرِ آتشِ سوزان
باید چفیهتان را خیس کنید وبیندازید سرتان وکلاه آهنی رویش، بعد اسلحه را ستون کرده و یک چرتی بزنید
و البته اگر مانند من شانس بیاورید
که در همان حین جانشینِ فرمانده از راه برسد ولی دلش نیاید شما را بیدار کند...!
البته اصلا میتوانی مانندِ حامد خودتان را به مریضی بزنید وپاس ندهید!
- اینها تجربیاتِ من درطولِ آموزش در پستِ نگهبانی بود که لازم دانستم اینجا نشرش کنم... گویند زکاتِ علم نشرِ آن است!
و البته از آقای پاسبخش نخواهم گذشت که هرجا نیرو کم میآورد ازمن و همچادریهایم مایه میگذاشت...!
واین شد که ازآن پس، نامِ پاسبخش را گذاشتیم بازپخش...!
شما تاحالا اسلحه کلاش از نزدیک دیدهاید؟ دستتان گرفتهاید؟
وینچستر چطور؟ یوزی؟ آر-پی-جی؟ تیربار؟ دوشکا؟
ابزار آلاتِ جنگ را دستِ هرکسی نمیدهند.
خطرناک است. فقط به یکعدهی خاصی که اهلش هستند.
اصلا نیاز به آموزش دارد.
...
حالا شما کشوری را تصور کنید که کلی از این اسلحهها دادهاند دستِ کودکان و دیوانگان و نابلدان...
...
من از این ابزارِ جنگِ نرم که دستِ هر کس وناکسی دادهاند،بدم میآید.
...
پ.ن:دراین جنگ، اینترنت نقش مینِ ضدِ نفر را دارد...
ازخواب پریدم
با صدای شیرینِ بچهگانهی کودک که میگفت: برایم آهن آدمی میخری؟
مادر: آدم آهنی درسته؛ بگو آدم آهنی
کودک: آهن آدمی...
- بگو آدم
- آدم
- حالا آهنی
- آهنی
- حالا بگو آدم آهنی
- آهن آدمی
...
خواستم بروم سرِ پنجره و به مادر بگویم:
اصرار نکن. بزرگ که شد آدم آهنی را خوب تلفظ میکند...
...
مادر: بگو بابا
کودک: بابا
مادر: حالا بگو آدم آهنی
کودک: آهن آدمی...
............................
پ.ن: اگه کودک بدیرو یه لحظه درک میکرد؛بدونِ شک جمله آخررو درست وشیوا میگفت...