ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍ از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍  از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

خدایا
ممنون از این سالهایی که بر من زندگی بخشیدی
تا خودم را به خودت ثابت کنم
با این که از اولش هم میدانستی
همین دکلمه
ناسپاسی را سرایش می کند.
می دانی
درکش برایم سنگین است
که چگونه من و تو، ما می شویم؟!!
که این بهترینِ برکت است.
و تو
همچنان که همچنان
منتظر بازگشت من به سوی ما!
و من
بی خیالِ بی خیال...!
انگار نه انگار
از کجا آمده ام
آمدنم بهرِ چه بود...
____________ ____________
وبلاگ می‌نویسم قربة إلی الله... ان شاءالله
____________ ____________


فهرست موضوعی
محبوب ترین ها
پربحث‌ترین ها
آخرین خاطرات

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

از وقتی که شده بود کنار دستِ سروان، سر شب به سر شب می‌گفت:

 - رِییس؟ پس چیشد اون همه حرف! چیه آخه! باز دست خالی بریم گشت!

 - دست خالی؟ پَ اون باتوم چیه؟

 - باتوم؟ به خیالتون باتوم اسلحس؟

 -همینکه من اسلحه دارم کافیه. کاریت نباشه سرباز

 

۷ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۲
دکـ لـ مـ هـ
زوزه‌ی باد و بوی خاک باران خورده‎ی جاده‎ی روستایی.
مردی با بارانیِ سبزِ خیس شده
و کمری که از سنگینیِ کوله‎ی روی دوشش خمیده،
از حاشیه‌ی راه، جاده را همراهی می‎کند.
.
۱۳ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۹:۰۶
دکـ لـ مـ هـ

 یک پک بیشتر از سیگارش نگذشته بود که یک نفر محکم به پشتش

 می‎خورد. سیگار از دهانش بر زمین افتاد. استوار با خشم به آن نوجوان

 نگاه می‎کند. اگر الان چندروز قبل‎تر بود، حتما دمار از روزگارِ آن پسر در می‎آورد!

.

۲۰ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۴۲
دکـ لـ مـ هـ

 این دل و آن دل می‎کنم. پشتِ ویترین لباس فروشی می‎ایستم...

 نگاهی به پیراهن صورتیِ گل گلی می‎اندازم...

 خیلی زیبا بود... نگاه که به قیمتش کردم جا خوردم... گران است...

 اما ارزش یک لبخندت را دارد... یک نگاه عاشقانه‎ات را...

.

۲۴ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۱:۱۱
دکـ لـ مـ هـ

86/09/12 - ساعت پنج عصر    

- الو... سلام عزیزم...چطوری؟ زنگ زدم بگم تصمیمو گرفتم...

آن شب تلفنی گفت که دورِ تمام دوست‎پسرانش را خط کشیده...

علی‎الحساب می‎خواهد چند ماهی، خودش را برای کنکور آماده کند...

.

۸ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۲ ، ۲۳:۱۷
دکـ لـ مـ هـ

- داری میای خونه دو سه کیلو سیب‎زمینی بگیر واسه شام.

خریدهای مادرم را من انجام می‎دهم. با این تیپ و ساپورتِ تنگ،

اصلا دوست ندارم از ترهِ بارِ محله‎ سیب‎زمینی بگیرم. از نگاه‎های

صاحب مغازه بدم می‎آید. سن پدرم را دارد.

.

۲۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۱۱:۲۵
دکـ لـ مـ هـ

گاهی آنقدر پشتِ سرم غیبت می‎کنند

که خودم به خودم شک می‎کنم...

۶ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۹
دکـ لـ مـ هـ

.

هرکاری که می‎توانستم انجام دادم،

تا آینده‎ام را شیرین رقم بزنم...

 .

۶ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۸
دکـ لـ مـ هـ

بسم رب الرضا(ع)

زیارت

 این که می‎گویند آدم با هربار زیارتت مجنون‎تر می‎شود راست‎ست

 ممنونم که باز هم

 این مجنونِ دلباخته را

 این نادانِ خود باخته را

 این اسیر و آواره را

 جا و پناه می‎دهی...

 راستی،

 مطمئن باش که منِ عقده‎ای جورِ دیگری می‎آیم

 و چیزهایِ زیادی می‎خواهم

 به خواهرت و غربیت قسم، بازهم آقایی کن

 امسال روی کَرمت حسابِ ویژه‎ای باز کرده‎ام...

 ...

ای که همه شب تاسحر، بامن مدارا می‎کنی                    این قلبِ بی‎دینِ مرا، امشب مداوا می‎کنی؟

اصلا که من خیلی بدم، باشد ولی رسمش نکن              این آهوی دست‎بسته را اینگونه دعوا می‎کنی؟

این دل شده لامذهبی، خونین شده چشمِ تَرَم                  این چشمِ گریانِ مرا داری تماشا می‎کنی؟

آواره و خسته شدم، از همه جا رانده شدم                         پیکرِ خسته‎ی ‎ِ مرا کنجِ حرم جا می‎کنی؟

میانِ عاشقانِ تو زائر وحاضر نیستم                                     میانِ این مردم مرا چگونه پیدا می‎کنی؟

آن گنبدِ زردِ طلا، دل را هوایی می‎کند                            حالا که دل بردی چرا، امروز وفردا می‎کنی؟

پروانه‎ی شمعِ شما، ...                                             آقا، گره‎ی قافیه‎ها را شما وا می‎کنی؟

پیراهنی آورده‎ام، ای یوسفم دستی بکش                          یعقوبِ چشمانِ مرا، تنها تو بینا می‎کنی

الراضی وبالقدر و قضا، سلطان علی موسی‎الرضا                    آخر تمامِ عاشقنت را زلیخا می‎کنی...

دکـ لـ مـ هـ          

......

پ.ن: به زیارتش می‎روم. انشاالله نائب‎الزیاره‎ی همه‎ی عاشقانش...

۶ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۰۰
دکـ لـ مـ هـ

نگهبانی

چگونه از نگهبانی لذت ببریم؟؟؟

- اگر زمان پست شما از ساعت  1 تا 3 صبح  باشد، من توصیه می‎کنم کلش را بخوابید...اصلا عجیب می‎چسبد...

من که در عمرم هیچ خوابی به این اندازه برمن نچسبید!

- اگر از ساعت 4 تا 6 صبح پاس دارید، باید هرکاری انجام دهید جز نگهبانی...

مثلا همزمان با نگهبانی چای بنوشید! بخوابید، دعای فرج و عهد و زیارت عاشورا و بعدش نمازِصبح بخوانید...

واگر زیرِ نورِ ماه بر روی کوه‎های لوشان باشد که چه بهتر...

البته این را به شما توصیه نمی‎کنم! چون امکان دارد

وقتی آخر زیارتِ عاشورا به سجده می‎روید،یک چیزی بیاید دستتان را نیش بزند و برود!

یا وقتی موقع نگهبانی‎ مشغولِ انجامِ کارهای شخصیتان هستید،

از گردان‎های دیگر بیایند و به گردانِ شما پاتک بزنند، آنوقت همه‎اش ضدّحال می‎شود...!

- اگر موقع نگاهبانیتان با کسی برخورد کردید که اسم شب را نمی‎دانست...

باید هرچه عقده از فرمانده و جانشینش و مربیان و پاسبخش ،دارید سرِ او خالی کنید! این قانونِ بقاست!!!

- اگر بالای مقرّ فرماندهی نگهبان باشید، آن هم سرِ ظهر زیرِ آتشِ سوزان

باید چفیه‎تان را خیس کنید وبیندازید سرتان وکلاه آهنی رویش، بعد اسلحه را ستون کرده و یک چرتی بزنید

و البته اگر مانند من شانس بیاورید

که در همان حین جانشینِ فرمانده از راه برسد ولی دلش نیاید شما را بیدار کند...!

البته اصلا می‎توانی مانندِ حامد خودتان را به مریضی بزنید وپاس ندهید!

- این‎ها تجربیاتِ من درطولِ آموزش در پستِ نگهبانی بود که لازم دانستم اینجا نشرش کنم... گویند زکاتِ علم نشرِ آن است!

و البته از آقای پاسبخش نخواهم گذشت که هرجا نیرو کم می‎آورد ازمن و هم‎چادری‎هایم مایه می‎گذاشت...!

واین شد که ازآن پس، نامِ پاسبخش را گذاشتیم بازپخش...!

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۹
دکـ لـ مـ هـ

شما تاحالا اسلحه کلاش از نزدیک دیده‎اید؟ دستتان گرفته‎اید؟

وینچستر چطور؟ یوزی؟ آر-پی-جی؟ تیربار؟ دوشکا؟

ابزار آلاتِ جنگ را دستِ هرکسی نمی‎دهند.

خطرناک است. فقط به یک‎عده‎ی خاصی که اهلش هستند.

اصلا نیاز به آموزش دارد.

...

حالا شما کشوری را تصور کنید که کلی از این اسلحه‎ها داده‎اند دستِ کودکان و دیوانگان و نابلدان...

...

بذار کنار

من از این ابزارِ جنگِ نرم که دستِ هر کس وناکسی داده‎اند،بدم می‎آید.

...

پ.ن:دراین جنگ، اینترنت نقش مینِ ضدِ نفر را دارد...

۲۲ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۱
دکـ لـ مـ هـ

 

ازخواب پریدم

با صدای شیرینِ بچه‎گانه‎ی کودک که می‎گفت: برایم آهن آدمی می‎خری؟

مادر: آدم آهنی درسته؛ بگو آدم آهنی

کودک: آهن آدمی...

- بگو آدم

- آدم

- حالا آهنی

- آهنی

- حالا بگو آدم آهنی

- آهن آدمی

...

خواستم بروم سرِ پنجره و به مادر بگویم:

اصرار نکن. بزرگ که شد آدم آهنی را خوب تلفظ می‎کند...

...

مادر: بگو بابا

کودک: بابا

مادر: حالا بگو آدم آهنی

کودک: آهن آدمی...

............................

پ.ن: اگه کودک بدی‎رو یه لحظه درک می‎کرد؛بدونِ شک  جمله آخررو درست وشیوا می‎گفت...

۲ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۰
دکـ لـ مـ هـ