ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍ از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍  از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

خدایا
ممنون از این سالهایی که بر من زندگی بخشیدی
تا خودم را به خودت ثابت کنم
با این که از اولش هم میدانستی
همین دکلمه
ناسپاسی را سرایش می کند.
می دانی
درکش برایم سنگین است
که چگونه من و تو، ما می شویم؟!!
که این بهترینِ برکت است.
و تو
همچنان که همچنان
منتظر بازگشت من به سوی ما!
و من
بی خیالِ بی خیال...!
انگار نه انگار
از کجا آمده ام
آمدنم بهرِ چه بود...
____________ ____________
وبلاگ می‌نویسم قربة إلی الله... ان شاءالله
____________ ____________


فهرست موضوعی
محبوب ترین ها
پربحث‌ترین ها
آخرین خاطرات

۱۱۹ مطلب با موضوع «شعر وادب» ثبت شده است

معمولا رفتن به محله ای که حدود 16 سال پیش اوجا زندگی میکردیم، دیگه نمیتونه نوستالزیک باشه. از بس که آپارتمانهای عجیب الجثه جای اون محله‌ی خوشگل و پر سر و صدای قدیمی رو گرفته. اما از تقدیر زیبای من، اون محله‌ی قدیمی ما سالهاست که دست نخورده مونده . خونه‌ها همون خونه و دیوارها همون دیوار و فضا همون فضا.

.

.

گهگاهی دلم که هوای بچگیهارو می کنه، به محله ی بچگیام میرم. از شما چه پنهون گاهی وقتی دلم بیش از حد برای مادرم تنگ شه،  جای اینکه برم جلوش بشینم و زل بزنم و بگم دلم برات تنگ شده، میرم همون محله‌ی قدیمی. میرم جلو همون خونه ای که روی ایوونش نشسته بودم و داشتم درس انار رو با مداد مشکی می‌نوشتم و حرکاتش رو با مداد قرمز خوشگلش میکردم. همونجایی که تا دیدم مامان داره میره خرید فوری بلند شدم و دفترو بستم و باکلی ذوق  وشوق گفتم " منم میام" و مامانم که گفت " مگه مشق نداری؟ " ولی با این حال چت شدم باز. شاید به خاطر اون بیرون رفتنه کلی از درسام عقب افتادم، اما هرچقدر هم که برگردم عقب، لذت همراهی یه پسربچه‌ی 7 ساله که دست مامانش رو گرفته و توی خیابونا قدم میزنه رو هیچقوت دوست ندارم از دست بدم. این حس یک دنیا عشقه :)

گهگاهی دلم که هوای بچگیهارو می کنه، به محله ی بچگیام میرم.

به در و دیوار خاطرت خیره میشم. میرم جلوی درِ اون خونه‌ای می مونم که بابام مداد دست گرفتن رو بهم یاد داد. رو به روی در میمونم. یه در قدیمی فلزی کوچیک. دقیقا همون در با یه زنگ کوچولوی بلبلی کنارش. با شاخه های درخت غوره و انگور که از درو دیوارش بالا رفتن. و چقدر دلم میخواست می تونستم برم داخل خونه و چند دقیقه ای بچگیامو بیشتر حس کنم. اما نمیشد. بدتر از اون نمیشد زیاد هم جلوی در موند. بس که نگاه های مردم محل روی سر آدم، حسِ غربت رو انقال میده. همونهایی که حتما توی دلشون میگن: " فاز این یارو چیه؟ مشکل داره؟ "

آدم نباس زیاد گیر کنه توی خاطرات شیرین گذشته که اگه اینطور بشه بدجور حس افسردگی و دلتنگی به آدم دست میده.

اما نیازه که گاهی نگاهی کنیم به مسیری که اومدیم. چه آدمها و رفقایی که همراهمون بودن و الان خبری ازشون نداریم. کجا بودیم و به کجا رسیدیم. اینطوری بهتر می تونیم وضعیت فعلی خودمون رو دریابیم. با همین ذره ای دلتنگی و بازگشت...

به نظرم آدمها توی زندگیشون باهاس یه محله ی قدیمی داشته باشن تا تغییر  رو حس کنن. که هر موقع به اون محله ی قدیمی برگشتن، قدر باهم بودن رو بیشتر بدونن. آدما که زیاد کنار هم باشن، برای هم عادی میشن. حتی خودشون هم برای خودشون عادی میشن. نمیتونن گذر عمرشون رو درست درک کنن. باید یه چیزی یه مکانی باشه که مارو به خودمون بیاره. مثل نگاه کردن به اون آلبوم عکس قدیمی که توی هر خونه‌ای یکی یدونش پیدا میشه.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

پی نوشت:

+ دقیقا بازگشت به وبلاگ و سر زدن به دوستان مجازی وبلاگی، همین حس رو توی من ایجاد میکنه. همین خاطره‌باز بودنه نمیذاره اصلا آدرسهای وبلاگ دوستان رو حذف کنم. حتی اونی که 4 ساله وبلاگشو حذف کرده!

+ حس جالبیه. آدم بره توی مدرسه‌ای معلم شه، که روزهای بچگیشو... بابا آب داد نوشتنشو اونجا یاد گرفته. ان شاءالله قسمتم شه :)

+ اومدم وبلاگ طبق یه قرار که حداقل سالی یک دوبار سر بزم ببینم دنیا دست کیه :))

+ قصد نوشتن نداشتم. نمی دونم چم شد!!!!

+ نمیدونم اصلا کسی وجود داره اینجا هنوووز که این پست رو بخونه؟! انگار هیچکسو اینجا نمیشناسم. مثل همن محله ی قدیمی. که یه مشت در ودیوار موندن و یه خروار سکوت.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

تو روخدا سه تا عکس این پست رو ببینید! این همون محله ی دست نخورده ی ما! همونطور دست نخوره! همنوطور نوستالژیک! برخلاف جاهای دیگه‌ی شهر! آدم حق داره دلش تنگ شه خو :)

.

۶ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۳
دکـ لـ مـ هـ

تنها هفــت سال از رسالتم گذشته بود

که همه از من معجزه می‌خواستند!

.

و این شد،

.

که خداونـد، به سراغم آمد و فرمود:

.

بایست!

.

۳ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۸
دکـ لـ مـ هـ

خیلی وقته... مثلا شاید یه سالی می‌شه که این سوال

ذهنم رو درگیر کرده

  چرا وبلاگ؟!

.

۱۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۵
دکـ لـ مـ هـ

کیلومترها آن‌طرف تر، افرادی هستند که جانشان را کفِ

دستشان گرفته‌اند برای پاسداری از اسلام.

کیلومترها آنطرف تر مردانی هستند که از زندگی و مادر

و زن و بچه‌شان گذشتند تا زندگی و مادر و زن و بچه‌مان

به خطر نیفتد!

.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۶
دکـ لـ مـ هـ

.

باز هم مشهد، مسافرها، هیاهوی حرم
یک نفر فریاد زد، آقا...به دادم می‌رسی؟

.
موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۰
دکـ لـ مـ هـ

از وقتی که شده بود کنار دستِ سروان، سر شب به سر شب می‌گفت:

 - رِییس؟ پس چیشد اون همه حرف! چیه آخه! باز دست خالی بریم گشت!

 - دست خالی؟ پَ اون باتوم چیه؟

 - باتوم؟ به خیالتون باتوم اسلحس؟

 -همینکه من اسلحه دارم کافیه. کاریت نباشه سرباز

 

۷ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۲
دکـ لـ مـ هـ

   من مسجودِ غریبگان شدم،
                          تنها با یک نگاهی
                            که از تنهایی
                                              در دلم دمیدی

.

۳ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۴
دکـ لـ مـ هـ

چند وقتی‎ست حس میکنم که بی‌حس شده‌ای

ایرادی ندارد!

دیگر به خیلی از چیزها عادت کرده‌ام! تو  هم روش! تو و آدم‌هایت/جز بعضی‌شان/ دیگر برایم تعریف دیگری جز خودتان نخواهید داشت!

.

۲ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۲
دکـ لـ مـ هـ

داشتم لابلای نشریاتِ اسپندو وارسی میکردم که بیخوداگاه

یه نیگاهی بِش انداختم

فارغ از همه نقدا و ایرادای نگارشی و فنی و ریزنقصای محتوایی،

همین الان دوهویی زد به سرم باز نشرش کنم!  Just this !!!!! بعله

.

۶ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۳:۳۷
دکـ لـ مـ هـ

 بگذار قدم‌هایشان تند باشد! ولش!

 تا فردا صبح هم بگویی، بــاز گمان می‌کنند که با

 گام‌های تند وبلند، زودتر به او می‌رسند!

 و آنقدر مشغولِ رسیدن می‌شوند که یادشان می‌رود

 که خدا می‌خواست در طولِ مسیر همراهشان باشد!

 کافی‌ست!

   وق‍‌ت‍‌ی دی‍‌گ‍‌ران م‍‌ش‍‌غ‍‌ولِ ب‍‌ه خ‍‌دا رس‍‌ی‍‌دن ه‍‌س‍‌ت‍‌ن‍‌د، ت‍‌و م‍‌ش‍‌غ‍‌ولِ ب‍‌ا خ‍‌دا رس‍‌یدن ب‍‌اش!

۱۵ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۳۵
دکـ لـ مـ هـ

یک لحظاتی هست که دوست داری با هرچه غیراز انسان

خلوت کنی! دلت می‌خواهد هیچ انسانی دور و برت نباشد!

لحظاتی که خودت هم دلیلش را نمی‌دانی. اما می‌دانی که

باید اینگونه باشی. لحظاتی که تمام فکرت می‌شود فکر نکردن به روزمرگی‌ها.

.

۹ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۸
دکـ لـ مـ هـ

 اردیبهشت

 ای من

 برای تو...

 و تو

 برای من

 ماهِ عاشقان...

.

۳ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۲
دکـ لـ مـ هـ