هرچه دیگران گفتند باورم نشد
امروز دوباره رفتم خودم را در آیینه دیدم،
مات شده بودم،
واقعا این خودم هستم؟؟؟
.
تو پرواز در اورست را به من آموختی
که این چنین هیمالیا را به دورِ خود میچرخانم
.
و لازمهی اینگونه چرخشی
ملزومش
آموختنِ پرواز در ارتفاعاتِ دلیست
که ایمانش، هوای چنگ هر عقابی را به خود ندیدهاست...
.
.
زندگیِ من
مثلِ اوجِ خاطراههاییست
که در خاطرِ هیچ کسیِ دیگری نمیگنجد
جز
منِ دیگرِ من...
.
.
زندگی با تو عجیب شیرینست
که به فرهادِ تو دادم شکنش
.
یک نظر بس که نظر تنگ کنی
ای زلیخا، برسان پیرُهنش
.
دیگر کار آنقدر بالا کشیده که دلت به حالِ دلم
میسوزد! باشد... اما لازم نکردهاست.
من خودم درگیرم. درگیرِ درگیر.
در گیر و دارهای مسیری که تو پیشِ رویم گذاشتهای!
.
جادهای را دیدم
آن سرش ناپیدا !
که داغ را بر دلِ آنهایی میگذارد
که با وجودِ این مسیر
هنوز هم اندر خمِ یک کوچهاند
و نمیدانند که عشق هم
.
و آنچنان مرزِ جادهی عشق
از جادههای مجاور جداست
که سرابِ ستیز را
در سرِ هیچ بشری نخواهی یافت...
آری!
این
همان جادهایست که مرزهایش
نیاز به هیچ مرزبانی ندارد...