مجدالدین اگر الآنت را میدید
کودکیاش را از نو میساخت
و مسیر خانه تا مدرسه را از خیابانِ اعلم الهدی میگذراند
.
جادهای را دیدم
آن سرش ناپیدا !
که داغ را بر دلِ آنهایی میگذارد
که با وجودِ این مسیر
هنوز هم اندر خمِ یک کوچهاند
و نمیدانند که عشق هم
.
.
تو از چه، بیحیایی را به من ارزانی داشتی
که اینگونه حجاب بر سر چشمان دیگران میکشانم؟!!
.
به آسمانها برو
تا به دور دستها خیره شوم.
مدتها بود که تا نوکِ بینیام را میدیدم
اما اگر تو بروی، همه چیز عوض میشود
.