یک آدم حسابی
- داری میای خونه دو سه کیلو سیبزمینی بگیر واسه شام.
خریدهای مادرم را من انجام میدهم.
با این تیپ و ساپورتِ خوشگلم، اصلا دوست ندارم از ترهِ بارِ محله سیبزمینی بگیرم. از نگاههای صاحب مغازه بدم میآید.
سن پدرم را دارد.
خیابانهارا بالا و پایین میکنم. دو ساعتی میشد از خانه بیرون آمده بودم و خیلی وقت نداشتم.
تنهایی هم داشت مغزم را میسایید. ساناز دوستم تازه ازدواج کرده و همسرش اجازه نمیدهد بادوستانش به گردش برود.
ماشینهایی میآمدند بوق وچراغی میانداختند تا سوارم کنند، اما هیچکدام بابِ میلم نبود. تازه خطم را عوض کرده بودم و دوست نداشتم این یکی شماره هم دستِ هرکسی بچرخد. میخواهم اولین شمارهای را که میدهم به یک آدم حسابی باشد.
یک ساعتِ دیگر هم گذشت و خبری نشد...
کم کم داشت دیرم میشد. به فکر برگشت به خانه شدم تا مادر نگران نشود. کمی که رفتم ماشینی خوش مدل و خارجکی کنارم ایستاد. مثلِ بقیه بوق نزد. خیلی مؤدبانه پیاده شد و با لهجهی تهرانیاش گفت:
- جایی میری برسونمت...
انگار علف را به بزی داده باشند! پسرک در دلم نشست... اما دیرم شده بود. این دل آن دل میکردم بروم یا نه. اگر دیر شود، مادر...
کمی جلوتر دختری محجبه درمسیرِ راه بود که به طرفم میآمد. شاید چون ساناز بامن نبود، با دیدن آن دختر خجالت کشیدم. دیرشدنم هم بهانه شدو درخواست پسر را رد کردم. سوار ماشینش شد و رفت. دختر با دیدن صحنه باخنده به سمتم آمد و گفت:
- دمت گرم، خوب ضایش کردی. حتما از روی ظاهرت فکر کرد تو هم مثلِ ازین دختر خیابونیایی!
خندیدم و گفتم:
- آره، آدم ندیده بود.
هردومان خندیدیم و تاجایی که مسیرمان میخورد باهم همسفر شدیم. دختر پاکی بود. سرش به تنش میارزید. حرفهای جالبی میزد. یک همچین رفیقی لازم داشتم.
به انتهای راه که رسیدیم گفتم:
تاحالا دوستی نداشتم که آدم حسابی باشه...
شاید کلمهی آدم حسابی از دهانم پرید.
فاطمه خندیدو گفت:
- من هم، هم. راستی شمارتو میدی؟