میخواهم نمایشی از جامِ تو باشم
تا جهانی را به کام جانِ جانان بکشانی...
.
تو، باید بلند پروازی کنی
باید
اصلا خودم را ضمینِ تو میکنم...
.
میخواهم نمایشی از جامِ تو باشم
تا جهانی را به کام جانِ جانان بکشانی...
.
تو، باید بلند پروازی کنی
باید
اصلا خودم را ضمینِ تو میکنم...
.
تو پرواز در اورست را به من آموختی
که این چنین هیمالیا را به دورِ خود میچرخانم
.
و لازمهی اینگونه چرخشی
ملزومش
آموختنِ پرواز در ارتفاعاتِ دلیست
که ایمانش، هوای چنگ هر عقابی را به خود ندیدهاست...
.
تو به کاههای درونم بخند
بخند
تو که هیچ از من نمیدانی
به خیالت من،
مترسکِ شالیزارِ روستا
فقط میترسانم و دیگر هیچ...
.
.
زندگیِ من
مثلِ اوجِ خاطراههاییست
که در خاطرِ هیچ کسیِ دیگری نمیگنجد
جز
منِ دیگرِ من...
.
منِ عجیب با این تفکرِ عجیب دراین دنیای عجیب
عجیـب، عجیب بودنم را به رُخِ عجایبِ این سرزمینِ عجیب میکشاند...
.
عجیب هم نیست
که اینگونه عجیب بودنم ...برایت اینقـــــدر عجیب باشد...
دیگر کار آنقدر بالا کشیده که دلت به حالِ دلم
میسوزد! باشد... اما لازم نکردهاست.
من خودم درگیرم. درگیرِ درگیر.
در گیر و دارهای مسیری که تو پیشِ رویم گذاشتهای!
.
و آنچنان مرزِ جادهی عشق
از جادههای مجاور جداست
که سرابِ ستیز را
در سرِ هیچ بشری نخواهی یافت...
آری!
این
همان جادهایست که مرزهایش
نیاز به هیچ مرزبانی ندارد...
- پسرم کجا داری میری؟
-بیرون
- بیرون کجا؟ مگه مهمون نداریم...
- بابا مهمون که همیشه هست...
- یه امشبو بمون
.
همان موقع که گفت:
کارهای مربوط به خانه برای فاطمه
و کارهای بیرون از خانه برای علی،
فاطمه خوشحال شد
.