منِ زندگی
.
دیگر کار آنقدر بالا کشیده که دلت به حالِ دلم میسوزد! باشد... اما لازم نکردهاست.
من خودم درگیرم. درگیرِ درگیر. در گیر و دارهای مسیری که تو پیشِ رویم گذاشتهای!
ومن! آنقدر این مسیر را پیمودهام که از زندگی خارج شدم! تا آنجا که دیگر نیاز به
سوزاندنِ هیچ دلی نخواهم داشت! اصلا این من، خیلی وقت است که اینجا زندگی
نمیکند! اینجا، بدونِ تو، در همین حوالیِ دور! وچه سخت راحت گذشت این نازندگی!
راستی،
میدانی مکمل یعنی چی؟ این که من تورا از هرچه پُر، تهی کردم و تو مرا از هرچه
تهی بودن، پُر...! و تو وقتی منِ اینگونه را دیدی، گذاشتی و گذشتی
و من نیز دیگر خواهم گذشت
از گذشتهای که برایم همین الآن بود...
از اولش باید میفهمیدم، آن موقع که
دنبال چیزی بودی... راه حلی... راهکاری... پیشنهادی...
و من
آخرش هم نفهمیدم که دنبالِ بهانهای برای پایان دادن...!
باشد، به من پایان بده...
به این من که برایت چون تاریکیِ شب دشوارم...!
اما یک چیز یادت باشد؛
هر پایانی که اسپندماه نیست!
من خودِ اردیبهشت بودم...
....