نقاشیها حرف میزنند...
چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۷:۰۶ ب.ظ
.
زوزهی باد و بوی خاک باران خوردهی جادهی روستایی.
مردی با بارانیِ سبزِ خیس شده و کمری که از سنگینیِ کولهی روی دوشش خمیده،
از حاشیهی راه، جاده را همراهی میکند.
ماشینی که صوت ضبطش، حسین(ع) را تاکید میکند و چرخهایش... آبِ سیاهگل شده چالهی راه را میپاشد به روی مردِ حاشیهی جاده!
و مرد، مانده و متحیر نگاه میکند. به آسمانی که از رعد و برق، فقط صدایش هست! و زمزمه میکند... زیرِ لب... که به گوشِ پسرک نمیرسد!
پسرکِ آنطرفِ شیشه.
شیشهی پنجرهی اتاقی که از چکههای سقف شیروانی خانه، مات شده بود! و پسرک از پشت آن نظارهگرِ این منظره بود.
منظرهای که حواسش را برای اندکی هم که شده از مادرش پرت کرد!
مادری که قرار بود امروز، پسرش از او نگهداری کند!
.
.
.
و دخترک خط میکشد روی تمام این نقاشیها! و میپرسد از پرستارش:
آقای پرستار، فرشته ی مرد هم داریم؟
۹۳/۰۸/۲۱