حوالی خیابانِ انقلاب
.
یک بیشتر پک از سیگارش نگذشته بود که یک نفر محکم به پشتش میخورد. سیگار از دهانش
بر زمین می افتد. استوار با خشم به آن نوجوان نگاه میکند. اگر الان چندروز قبلتر بود، حتما دمار از روزگارِ
آن پسر در میآورد! اینکه دیگر دستش به هیچ جایی بند نیست، دندانهایش را به هم میفشارد. از
شدت گرما، بند کراواتِ قرمزش را شلتر میکند و به راه رفتن ادامه میدهد. یک ساعتی میشد که این
خیابان آن خیابان میکرد. برای اولین بار بود که درخیابانهای شهر، قدم میزد. استوار از یک خانوادهی
اشرافی بود. تا یادش میآید یک ماشین و یک راننده تمام وقت دراختیارش بود. او نمیداند چرا درخیابانها
قدم میزند. شاید گمان میکند که دیگر آخرین باراست که اینگونه خیابانها را میبیند. میدانست که
لیستِ تمام مقامات رژیم از بالا تا پایین به دستِ انقلابیون افتاده است.
حتما همه را یکی پس از دیگری اعدام خواهند کرد. بعداز انقلابها معمولا اینگونه میشود.
تمام دوستانش هم هرچه طلا و پول در بانک داشتند، نقد کردند و فرار. سرهنگ مافوقش موقع خروج از
کشور به او گفته بود که نباید اینجا بماند. این مردم نمک نشناسند. با آن همه خدمتی که به شاه و مملکت
کردهای، باز پدرت را درمیآورند. مردم انقلابی به این راحتیها فراموش نخواهند کرد.
اما استوار نمیتوانست فرار کند. او آدم مغروری بود. حاضر بود مانند همان زندانیانی که به دستورِ او تیرباران
میشدند، مثل یک مرد بمیرد، اما مانند ترسوها فرار نکند.
صدای خوشحالی مردم و بوق ماشینها... خیابانهای پوشیده شده از کاغذ پارهها... آسمان ارغوانیِ غروب...
حال و هوای زمستانِ سالِ 57 را حسابی انقلابی کرده بود.
چهرهی خوشحال مردم، استوار را بیشتر عصبانی میکرد. چشمانش را میبندد تا کمی باچشمان
بسته قدم بردارد و فقط به صداهای اطراف خیره شود. بعضی از صداها برایش دردناک بود. اورا یاد شکنجهی
زندانیان میانداخت.
مانند همان موقع ها، لبخندی میزند. با این تفاوت که دیگر به یک کشور بدهکار شده است. استوار کم کم
خودش را برای یک اعدامِ حسابی آماده میکند.
به خیابان شاهپور که میرسد، جایِ خالیِ مجسمهی شاه، توی دلش را خالی میکند. اشک در چشمانش
حلقه میزند.
درآن شلوغیها، پای یکی از جوانانی که در حال دویدن بود به پای استوار گره میخورد و برزمین میافتد.
استوار خم میشود و دست آن جوان را میگیرد تا از زمین بلندش کند. زخمهای دست پسر برای استوار آشناست.
محمد بود. همان دانشجویی که استوار، مسئول بازجویی از او بود. استوار دیگر آب ازسرش گذشته بود.
میدانست که آن جوان هم اورا شناخته است و حتما الان هم باید او را کت بسته ببرند.
کمی آن طرفتر، جوانی با موها و ریشهای بلند، در حالی که روزنامهها را بین مردم پخش میکرد، به طرف
محمد میآید و به او میگوید؛ بیا دیگه مصطفی... خیلی کار داریم...
سید مصطفی لبخندی در صورت استوار میزند و به راهش ادامه میدهد...
سرکار استوار، دستی بر موهای جوگندمیاش میکشد و متعجب دستانش را درون جیبش میگذارد و راهش
را کج میکند. به سمتِ خیابانِ دیگری میرود و در لابلای ازدحامِ مردمِ انقلابی ناپدید میشود...