نبضِ بندگیام را که میگیرم،
بگیر نگیر دارد!
گاهی تند
گاهی کُند...
تند که میشود، با خودم میگویم؛
کاش همیشه رمضان بود...
کاش...
نبضِ بندگیام را که میگیرم،
بگیر نگیر دارد!
گاهی تند
گاهی کُند...
تند که میشود، با خودم میگویم؛
کاش همیشه رمضان بود...
کاش...
دوست دارم مست شدن را
خیس شدن را
سرد شدن را
مریض شدن را
تنها به این بهانه که در آرزوی تو باشم
من را هوای بارانِ تو به سر زده است
که به این آرزو به سر میبرم
که روزی
لایقِ وصلِ تو باشم...
هرچند که من لایقِ وصلت نیستم
اما
آرزو بر جوانان عیب نیست،
این خوش آرزو را شوقِ یک لحظه نگاهی چاره است
راستی
ثانیه شماری را خوب میدانم
هزارو یک - هزارو دو - هزارو سه...
این روزها که میگذرد
ثانیه شماری میکنم
تا برسم به پابوست
اگر تو بخواهی
شاید امسال کمی نزدیکتر
شاید...
هرچه دیگران گفتند باورم نشد
امروز دوباره رفتم خودم را در آیینه دیدم،
مات شده بودم،
واقعا این خودم هستم؟؟؟
منی که یک عمر سرِ سفرهی غریبهها بزرگ شدهام
باید از غریبهها باشم.
اما...خدایا...
هنوز هم باورم نمیشود
که برایم دعوتنامه آمده باشد...
باید خودم را آماده کنم.
.............................................................................................
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ
همیشه بینیام گرفته است
همه فصل اینطور است
باور کنید.
وگاهی که فشار زیاد میشود،چشمانم هم اشک میریزد...
از کودکی دکترها گفتند،حساسیتِ فصلی داری،
همه فصل،
باور کنید.
از همان اولش هم معلوم بود به این دنیا حساسیت دارم...
نمیدانم،
عدهای که هنوز یک نیمهی کامل هم نیستند،
چرا به دنبالِ نیمهی دیگرِ خود میگردند؟!
.
پ.ن: حجمِ تنهاییِ تو،بیشتر از بودنِ ماست...
دیشب با چشمانم درگیر بودم
خواب در لابهلای چشمانم ترک خورده بود
نیمهام در خواب، نیمهام در بیداری
دیشب به آسمانها زده بودم
تورا دیدم که به دورت میگردند
موهایت شانه میکنند
نوازشت میکنند
انگار پرستشت میکردند...
تومرا نگاه کردی
ومن دورکعت نماز خواندم
نگاهت صدایم کرد که آهسته بخوان
صدایت خوش بود
عطرِ سلام میداد، عطرِ صلوات
آمدی و روی سرم دست کشیدی
و من تابوتی شدم از تو که لااله الا الله سر میداد
شبِ زیبایی بود
فقط نمیدانم تورا دیدم یا خوابِ تورا؟
خواب بودم یا بیدار؟
زین پس،هرشب دعا خواهم کرد؛
اللهم الرزقنی توفیق شهادة فی سبیلک...
معلمم،
ای کتاب ناطق کودکیهایم،
ای طراوت بخش لحظههای جدایی
یادم هست هروقت میدیدی که از راه پرت میشوم،
مهربانیات را درون یک خطکش چوبی خلاصه میکردی
ومن گمان میکردم که تنبیه میکنی.
تاحالا کسی برایم نگفته بود که با هر زدنت،تیری بهقلب خود میزنی،
عشقی به جانم مینشینی ونهالی درقلبم میکاری.
بهراستی که اگر اینها نبود من هم نبودم.
وآنگاه که چون باران میگریستم،دست نوازش بر سرم میکشیدی
مرا فرزندت میخواندی، ومن احساس میکردم که دست نوازش خداست
بر سرِ بندگانش...
یادت هست؟...اول مهر به ما مهر میآموختی...
یادت هست؟...هروقت بیست میگرفتم شاد میشدی وهروقت نمیگرفت غمگین
ومن آخر دلیلش را نفهمیدم...
یادش بخیر...اشکهایم را ازگونه پاک میکردی...نامم را تلاوت میکردی،
برایم شعر میخواندی وبا من کودکی میکردی...
معلمم، باورکن تورا کم دارم... میخواهم کودکیهایم را باتو مرور کنم،
حتی با خطکش چوبی...
وقتی بانامحرم سربه زیر صحبت میکنم،میگویند؛آدم ندیده
وقتی تحویل سال به مزارشهدا میروم،میگویند؛تافتهی جدا بافته
وقتی برای دوری ازگناه ازجماعت دور میشوم،میگویند؛خودسر
واینبار لباس مشکی برای بافاطمه بودن تن میکنم،میگویند؛اُمل
آری،من تافتهای جدا بافتهام
اصلا بافته شدنی که بهدست فاطمه باشد...
ومن این را دوست دارم.
میخواهم ازاین جماعت بروم،
پشت سرم آب نریزید،میلِ بازگشت ندارم
آب نریزید،لااقل به حرمتِ اینکه فاطمه بامن است
باشد که انتقام سیلیِ زهرا بگیرم...
پ.ن:فاطمه،فاطمه،فاطمه،فاطمه،فاطمه،فاطمه،فاطمه ...
گفت: میتونی یه نمونه خوب برام مثال بزنی؟
گفتم: نمونش حضرت زهرا(س)...