معلم عشق داد...
معلمم،
ای کتاب ناطق کودکیهایم،
ای طراوت بخش لحظههای جدایی
یادم هست هروقت میدیدی که از راه پرت میشوم،
مهربانیات را درون یک خطکش چوبی خلاصه میکردی
ومن گمان میکردم که تنبیه میکنی.
تاحالا کسی برایم نگفته بود که با هر زدنت،تیری بهقلب خود میزنی،
عشقی به جانم مینشینی ونهالی درقلبم میکاری.
بهراستی که اگر اینها نبود من هم نبودم.
وآنگاه که چون باران میگریستم،دست نوازش بر سرم میکشیدی
مرا فرزندت میخواندی، ومن احساس میکردم که دست نوازش خداست
بر سرِ بندگانش...
یادت هست؟...اول مهر به ما مهر میآموختی...
یادت هست؟...هروقت بیست میگرفتم شاد میشدی وهروقت نمیگرفت غمگین
ومن آخر دلیلش را نفهمیدم...
یادش بخیر...اشکهایم را ازگونه پاک میکردی...نامم را تلاوت میکردی،
برایم شعر میخواندی وبا من کودکی میکردی...
معلمم، باورکن تورا کم دارم... میخواهم کودکیهایم را باتو مرور کنم،
حتی با خطکش چوبی...
سلام،
آقا وبلاگ نو مبارکه! من تازه فهمیدم،به اینترنت دست نداشتم!
واقعا پستای جدیدت محشره.مرحبا. مخصوصا این آخریش آدمو به قول خودت میبره.
جاداره هفته "معلمو" بهت تبریم بگم. موفق باشی، یاعلی