مخ و مخچهام را باید تیمم دهم! تجدید وضویی لازم است...
آن گاه که آیه و حدیث خودم را هم تضمین نمیکند
چه رسد به افکارم!
.
:::
خوب است ( + )
مخ و مخچهام را باید تیمم دهم! تجدید وضویی لازم است...
آن گاه که آیه و حدیث خودم را هم تضمین نمیکند
چه رسد به افکارم!
.
:::
خوب است ( + )
انسانها بازیگر خوبی نیستند.
نمیتوانند آدم بودن را نقش بازی کنند!
با گذر زمان،
زود خودشان را لو میدهند
و گاهی از زمان هم پیشی میگیرند!!!
خیلی زود هم فریب میخورند.
.
تجربه دارم که میگویم.
مدتی است خودم را بینشان جا کردهام! خوب میشناسمشان!
و آنها هنوز هم مرا نشناختهاند!!!
.
بین خودمان بماند :|
هرزگاهی پیش میآید که احساسم، حسابی حالم را میگیرد...
امانم را میبرد
دراین مواقع باید کسی... چیزی... باشد تا حالم را تسکین دهد
.
دلم پر است از لیلیِ نابابت
که چوبِ حراج به قصههای عاشقانه زده است!
این چه وضعی هست که درست کردهای. تمامش کن،
تا فرهاد پشیمان نشده...!
لااقل تا مجنونِ این لیلی فراوان نشده
تمامش کن این جاهلانه را...
تمامش کن... تمام
:::
نتیجهی مذاکرات فرهاد و خسرو، جز مرگ شیرین نبود. اما آغازِ قصهای نو شد، مرگِ فرهاد...
یاسریعالرضا
یکماه نمیشود که از زیارتت برگشتهام
اما، به اندازهی یک عمر خلف وعده کردهام...
.
یارضا، توبهام را به بارگاه تو میکشم
میدانم... خوب چشیدهام... سالهاست که این را حس کردهام
شما سریعالرضایی و درگاه شما، درگاهِ ناامیدی نیست...
نگاهتو ازم نگیر :)
.
- این دختره رو میبینی؟
- کدوم؟ اونی که از درخت داره بالا میره؟ یا اونی که قلاب گرفته و نیشش بازه؟
- اِ ! خوب نگاه کن دیگه. اونی که اون گوشه داره میخنده
- آهان. خب؟
- مرضیس. دختر خوبیه. هفته پیش باهاش بهم زدم!
.
.
ای که از کنج نگاهت به دلم برات میکنی
دستم بگیر و از همه عالَم جدایم کن...
.
غزلهایم، عمریست در هوای نبودنت قرنطینه شدهاند
.
یک جمعه بیا و غزلی نو باب کن...
میرسد آن روزی که من و تو در کنار هم آزادانه قدم
بر میداریم و میچشیم طعم آن زیتونی را که سالهاست
موشها پای درختش تجمع کردهاند.
موشهایی که کورکورانه سر به زمین بردهاند تا ریشهاش را
نابود کنند.
غافلند و نمیدانند که این درخت، ریشه در آسمانها دارد...
.