
فریاد میزنم،عید میشود اما روز نو نمیشود
این روز وآن روز نکن
این روزها از اول بیوفا بودند وحتی تا ازل...
نه!نمیتوان این روز را نوکرد،حتی هفت سال قالب ببندند!
ازنو مینویسم؛
نمیشود این روز را نو کرد،
ابر همان ابر،باد همان باد،سنگ وباران نیز همان است،روز همان روز
چه امشب،چه فردا،چه امروز چه دیروز،چه حالا،چه هیچوقت!
واین نیز بگذرد...
واین ماییم که تنها به این بهانه درحالِ دوباره شدنیم
اما دوباره شدن به بهانهی روزِنوهای حسابی!
واین چه دوباره شدن است؟!
وتنها به این بهانه،هرباره کوچک میشویم
دوباره شدن خوب است،ولی باکه؟با چه بهانه؟
به دیروزی که گذشت؟به امروزی که میگذرد؟یابه فرداییکه نیست؟
میبینی چه شتابان بیوفایند؟
نمیتوان خود را به این بهانه نوکرد،
به بهانهای که تقویمی است
که روز از نو وروزی از نو واین به چه معناست؟!
از نو دوباره شدن را دوست دارم،
روزی که با خویشتن آشتی شود.
چه شود آن روز؟
آیا بوی بهار به مشامت نمیرسد؟ آری،اما بهار پاییزی!
که اگر نیاید یار امسال، باز باخود گلاویزی!
چه بسیارند که گمان میکنند نوروز میشود اما...
روزِ نویی که گور درآیینه میبیند!
بگویید به این مردم،به این چرخش،به این نوروزِ تقویمی
با که دوباره میشوید؟به کجا چنین شتابان؟
که این نیز بگذرد...
پ.ن:آرزو دارم روزهایی که پیشِ رو دارم ـ آغازِ روزهایی باشد که آرزو دارم