فقط چند عدد سایتِ خارجی مانده که هنوز فیلتر نشدهاست،
اگر به امیدِ خدا، آنها را هم فیلتر کنند،
اینترنتمان کاملا ملی میشود...!
فقط چند عدد سایتِ خارجی مانده که هنوز فیلتر نشدهاست،
اگر به امیدِ خدا، آنها را هم فیلتر کنند،
اینترنتمان کاملا ملی میشود...!
بعضی از چیزها، آدم را عاشقِ خودش میکند
و بعضی چیز ها آدم را عاشقِ دیگری...
بعضی از عشقها عشقست
و بعضی عشقها فقط حال و هوای عاشقی میدهند...
اما من
از عشقهایی خوشم میآید که درام هستند
آن عشقهایی که مثلِ آبِ خشک از گلوی آدم پایین میرود
و آدم آن را با پوست وگوشتش درک میکند...
آن عشقهایی که اگر پایین نرود، دیگران را خفه
و اگر پایین برود، دیگران را هم عاشق میکند...
از آن عشقهایی که انسانیت را به رخ میکشد...
یا رضا، من برای این زیارت نقشهها کشیده بودم،
کلی خواسته داشتم و میخواستم با دستِ پر برگردم
درست است که خوب نیستم و با خودم درگیرم
اما
شماهم امامِ رئوفی و من این را دراین مدت خوب درک کردهام...
راستی آقاجان، این چه حکمتیست تا ضریح و گنبدِ شمارا میبینم یادم میرود چه میخواستم؟
فکر کنم این خواستههای من از دور خوشست
دستم را بگیر که به تو دلخوشم...
ساعاتِ پایانی سفر - 19/6/92
امضا- دکلمه
بسم رب الرضا(ع)
این که میگویند آدم با هربار زیارتت مجنونتر میشود راستست
ممنونم که باز هم
این مجنونِ دلباخته را
این نادانِ خود باخته را
این اسیر و آواره را
جا و پناه میدهی...
راستی،
مطمئن باش که منِ عقدهای جورِ دیگری میآیم
و چیزهایِ زیادی میخواهم
به خواهرت و غربیت قسم، بازهم آقایی کن
امسال روی کَرمت حسابِ ویژهای باز کردهام...
...
ای که همه شب تاسحر، بامن مدارا میکنی این قلبِ بیدینِ مرا، امشب مداوا میکنی؟
اصلا که من خیلی بدم، باشد ولی رسمش نکن این آهوی دستبسته را اینگونه دعوا میکنی؟
این دل شده لامذهبی، خونین شده چشمِ تَرَم این چشمِ گریانِ مرا داری تماشا میکنی؟
آواره و خسته شدم، از همه جا رانده شدم پیکرِ خستهی ِ مرا کنجِ حرم جا میکنی؟
میانِ عاشقانِ تو زائر وحاضر نیستم میانِ این مردم مرا چگونه پیدا میکنی؟
آن گنبدِ زردِ طلا، دل را هوایی میکند حالا که دل بردی چرا، امروز وفردا میکنی؟
پروانهی شمعِ شما، ... آقا، گرهی قافیهها را شما وا میکنی؟
پیراهنی آوردهام، ای یوسفم دستی بکش یعقوبِ چشمانِ مرا، تنها تو بینا میکنی
الراضی وبالقدر و قضا، سلطان علی موسیالرضا آخر تمامِ عاشقنت را زلیخا میکنی...
دکـ لـ مـ هـ
......
پ.ن: به زیارتش میروم. انشاالله نائبالزیارهی همهی عاشقانش...روزها که میگذرد، خودش را به رخم میکشد
که من امروز را
با تمامِ خوشیها و ناخوشیهایش گذاشتم و رفتم
من از دنیا میگذرم بدونِ اینکه کسی بر من خرده بگیرد
اما تو
من را چگونه گذراندی؟
نه، تو از من نمیتوانی بگذری،
و برای لحظه لحظهی من، که بر تو گذشت
سؤالت میکنند
برای هر خوشیها و ناخوشیهایش،
که چگونه گذشت...
این روزها باید حسابی بخوانی
سوزِ صدایت تکانم میدهد
مگر نمیبینی من هم رنگی شدهام؟
مگر نمیبینی چون قناری اسیر شدهام؟
کلک و پرِ گنجشک با باران خوشست
بخوان باران
فقط بخوان
صدایت سوز دارد...تکانم میدهد...
چه صفایی داشت
پا در کفش شهدا کردن
قدم به قدم شهید حس کردن
چیزِ دیگری بود این اندک زندگی
که فقط
لحظهای
اندکی
جنگ را درک کردن...
چه حالی داشت
شهید بوسیدن
شهید خوردن
شهید دیدن
شهید گفتن
شهید رفتن
شهید ماندن
شهید خوابیدن...
با کمی پررویی
پا در کفش شهدا کردن
جایتان خالی بود...
شما تاحالا اسلحه کلاش از نزدیک دیدهاید؟ دستتان گرفتهاید؟
وینچستر چطور؟ یوزی؟ آر-پی-جی؟ تیربار؟ دوشکا؟
ابزار آلاتِ جنگ را دستِ هرکسی نمیدهند.
خطرناک است. فقط به یکعدهی خاصی که اهلش هستند.
اصلا نیاز به آموزش دارد.
...
حالا شما کشوری را تصور کنید که کلی از این اسلحهها دادهاند دستِ کودکان و دیوانگان و نابلدان...
...
من از این ابزارِ جنگِ نرم که دستِ هر کس وناکسی دادهاند،بدم میآید.
...
پ.ن:دراین جنگ، اینترنت نقش مینِ ضدِ نفر را دارد...
از در که پایم را بیرون میگذارم، شروع میشود.
دیگر،مسیرِ هر روزهام هم برایم تازگی دارد،
رانندهها هم این را خوب میدانند.هر روز کرایه را به یک نرخ میبرند.
پیاده که میروم،به پاهایم خوب نگاه میکنم،کفشهایم عوض شده است، با خیابانها همخوانی دارد. دیگر خودش مرا میبرد به مقصد، از خیابانهایی که انگار ندیده بودم...
با افراد که صحبت میکنم، انگار قبلا یکجایی آنها را دیدهام، اما هرچقدر فکر میکنم نمیدانم چیستند! شغالند؟ مرغند؟ کلاغند؟ یا گرگ؟
زبانشان را نمیفهمم اما دهانم جورِ مرا میکشد...
به لباسهایشان که نگاهمیکنم، دلم به لرزه میافتد، اما چشمانم همراهی میکند، آری،این لباسها به این خیابانها و سنگفرشها میآید...
خسته شدهام.
هرچه خیابانها سنگفرشتر میشود،لباسها هم تنگتر...کرایهها بیشتر...
کرایه که بالا رود، به من این فرصت را میدهد که پیاده بروم!
به پاهایم میگویم،خوب نگاه کن،فردا چیزِ دیگریست...
پ.ن: در میانِ چپ و راست شهر باران، دلم عجیب برای آن شهرِ خودم گرفتهاست. من آن شهرِ قدیمی را دوست دارم . . .
.
این روزها
ویترینِ لباس فروشیهای شهر
جورِ دیگری حبّ دنیا میآوردِ...
در این لیالی قدر،
باز با خودم در گیرم!
خدایا،
میدانم ستارلعیوبی
اما
بعضی از گناهانم را نشانم بده
تا بفهمم چطور
طلبِ مغفرت کنم...
نبضِ بندگیام را که میگیرم،
بگیر نگیر دارد!
گاهی تند
گاهی کُند...
تند که میشود، با خودم میگویم؛
کاش همیشه رمضان بود...
کاش...