ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍ از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍  از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

خدایا
ممنون از این سالهایی که بر من زندگی بخشیدی
تا خودم را به خودت ثابت کنم
با این که از اولش هم میدانستی
همین دکلمه
ناسپاسی را سرایش می کند.
می دانی
درکش برایم سنگین است
که چگونه من و تو، ما می شویم؟!!
که این بهترینِ برکت است.
و تو
همچنان که همچنان
منتظر بازگشت من به سوی ما!
و من
بی خیالِ بی خیال...!
انگار نه انگار
از کجا آمده ام
آمدنم بهرِ چه بود...
____________ ____________
وبلاگ می‌نویسم قربة إلی الله... ان شاءالله
____________ ____________


فهرست موضوعی
محبوب ترین ها
پربحث‌ترین ها
آخرین خاطرات

 روزها که می‎گذرد، خودش را به رخم می‎کشد

 که من امروز را

 با تمامِ خوشی‎ها و ناخوشی‎هایش گذاشتم و رفتم

 من از دنیا می‎گذرم بدونِ اینکه کسی بر من خرده بگیرد

 اما تو

  من را چگونه گذراندی؟

  نه،  تو از من نمی‎توانی بگذری،

 و برای لحظه لحظه‎‎ی من، که بر تو گذشت

 سؤالت می‎کنند

 برای هر خوشی‎ها و ناخوشی‎هایش،

 که چگونه گذشت...

۳ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۶
دکـ لـ مـ هـ

دکتر نوبخت

این دغل دوستان که می بینی           مگسانند گردِ شیرینی

  جناب آقای دکتر محمدباقرِ نوبخت

درطولِ این مدتِ کوتاهی که سمتِ معاونت برنامه‌ریزی و نظارت راهبردی و سرپرست معاونت توسعه مدیریت و سرمایه انسانی رئیس جمهور‌ را به بایستگی کسب کرده‎اید، گند زده‎اید به هرچه برنامه‎ریزی و نظارت و توسعه و سرمایه انسانی و مدیریت شهرداری رشت.

لیک ما هم دراینجا لازم دانستیم مانندِ دیگر چاپلوسان و پاچه خوارانی که فضایِ کثیفِ شهر را با رنگ وبوی ریا، کثیف‎تر کرده‎اند، تبریکی بیجا جهتِ این اکتسابِ بجای شما عرضه داریم.

باشد که به پاسِ چند دهه چرب زبانی و این گسلِ همگانی، دستمان را در این دنیا بگیرید ...

جمعی از همشهریانِ بدبخت   

  

......

 پ.ن: هرچند این اکتسابِ شما برای عده‎ای سود نداشت، اما برای همشهریانمان حسابی نان داشت!

۸ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۳۹
دکـ لـ مـ هـ

 گنجشک شیدایی

  این روزها باید حسابی بخوانی

  سوزِ صدایت تکانم می‎دهد

  مگر نمی‎بینی من هم رنگی شده‎ام؟

  مگر نمی‎بینی چون قناری اسیر شده‎ام‎؟

  کلک و پرِ گنجشک با باران خوش‎ست

  بخوان باران

  فقط بخوان

  صدایت سوز دارد...تکانم می‎دهد...

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۰
دکـ لـ مـ هـ

نگهبانی

چگونه از نگهبانی لذت ببریم؟؟؟

- اگر زمان پست شما از ساعت  1 تا 3 صبح  باشد، من توصیه می‎کنم کلش را بخوابید...اصلا عجیب می‎چسبد...

من که در عمرم هیچ خوابی به این اندازه برمن نچسبید!

- اگر از ساعت 4 تا 6 صبح پاس دارید، باید هرکاری انجام دهید جز نگهبانی...

مثلا همزمان با نگهبانی چای بنوشید! بخوابید، دعای فرج و عهد و زیارت عاشورا و بعدش نمازِصبح بخوانید...

واگر زیرِ نورِ ماه بر روی کوه‎های لوشان باشد که چه بهتر...

البته این را به شما توصیه نمی‎کنم! چون امکان دارد

وقتی آخر زیارتِ عاشورا به سجده می‎روید،یک چیزی بیاید دستتان را نیش بزند و برود!

یا وقتی موقع نگهبانی‎ مشغولِ انجامِ کارهای شخصیتان هستید،

از گردان‎های دیگر بیایند و به گردانِ شما پاتک بزنند، آنوقت همه‎اش ضدّحال می‎شود...!

- اگر موقع نگاهبانیتان با کسی برخورد کردید که اسم شب را نمی‎دانست...

باید هرچه عقده از فرمانده و جانشینش و مربیان و پاسبخش ،دارید سرِ او خالی کنید! این قانونِ بقاست!!!

- اگر بالای مقرّ فرماندهی نگهبان باشید، آن هم سرِ ظهر زیرِ آتشِ سوزان

باید چفیه‎تان را خیس کنید وبیندازید سرتان وکلاه آهنی رویش، بعد اسلحه را ستون کرده و یک چرتی بزنید

و البته اگر مانند من شانس بیاورید

که در همان حین جانشینِ فرمانده از راه برسد ولی دلش نیاید شما را بیدار کند...!

البته اصلا می‎توانی مانندِ حامد خودتان را به مریضی بزنید وپاس ندهید!

- این‎ها تجربیاتِ من درطولِ آموزش در پستِ نگهبانی بود که لازم دانستم اینجا نشرش کنم... گویند زکاتِ علم نشرِ آن است!

و البته از آقای پاسبخش نخواهم گذشت که هرجا نیرو کم می‎آورد ازمن و هم‎چادری‎هایم مایه می‎گذاشت...!

واین شد که ازآن پس، نامِ پاسبخش را گذاشتیم بازپخش...!

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۹
دکـ لـ مـ هـ

چه صفایی داشت

پا در کفش شهدا کردن

قدم به قدم شهید حس کردن

چیزِ دیگری بود این اندک زندگی

که فقط

لحظه‎ای

اندکی

جنگ را درک کردن...

چه حالی داشت

شهید بوسیدن

شهید خوردن

شهید دیدن

شهید گفتن

شهید رفتن

شهید ماندن

شهید خوابیدن...

با کمی پررویی

پا در کفش شهدا کردن

جایتان خالی بود...

۶ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۰
دکـ لـ مـ هـ

شما تاحالا اسلحه کلاش از نزدیک دیده‎اید؟ دستتان گرفته‎اید؟

وینچستر چطور؟ یوزی؟ آر-پی-جی؟ تیربار؟ دوشکا؟

ابزار آلاتِ جنگ را دستِ هرکسی نمی‎دهند.

خطرناک است. فقط به یک‎عده‎ی خاصی که اهلش هستند.

اصلا نیاز به آموزش دارد.

...

حالا شما کشوری را تصور کنید که کلی از این اسلحه‎ها داده‎اند دستِ کودکان و دیوانگان و نابلدان...

...

بذار کنار

من از این ابزارِ جنگِ نرم که دستِ هر کس وناکسی داده‎اند،بدم می‎آید.

...

پ.ن:دراین جنگ، اینترنت نقش مینِ ضدِ نفر را دارد...

۲۲ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۱
دکـ لـ مـ هـ

 

ازخواب پریدم

با صدای شیرینِ بچه‎گانه‎ی کودک که می‎گفت: برایم آهن آدمی می‎خری؟

مادر: آدم آهنی درسته؛ بگو آدم آهنی

کودک: آهن آدمی...

- بگو آدم

- آدم

- حالا آهنی

- آهنی

- حالا بگو آدم آهنی

- آهن آدمی

...

خواستم بروم سرِ پنجره و به مادر بگویم:

اصرار نکن. بزرگ که شد آدم آهنی را خوب تلفظ می‎کند...

...

مادر: بگو بابا

کودک: بابا

مادر: حالا بگو آدم آهنی

کودک: آهن آدمی...

............................

پ.ن: اگه کودک بدی‎رو یه لحظه درک می‎کرد؛بدونِ شک  جمله آخررو درست وشیوا می‎گفت...

۲ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۰
دکـ لـ مـ هـ
کافه چی

افسوسِ من

بیانِ همین فاصله‎ست

از چشم دیگران

تا چشم خدا...

کافه‎چی

قهوه‎ام را تلخ کن

واقعیتم چیزِ دیگریست...

۸ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۲
دکـ لـ مـ هـ

رشت

از در که پایم را بیرون می‎گذارم، شروع می‎شود.

دیگر،مسیرِ هر روزه‎ام هم برایم تازگی دارد،

راننده‎ها هم این را خوب می‎دانند.هر روز کرایه را به یک نرخ می‎برند.

پیاده که می‎روم،به پاهایم خوب نگاه می‎کنم،کفش‎هایم عوض شده‎ است، با خیابان‎ها هم‎خوانی دارد. دیگر خودش مرا می‎برد به مقصد، از خیابان‎هایی که انگار ندیده بودم...

با افراد که صحبت می‎کنم، انگار قبلا یک‎جایی آنها را دیده‎ام، اما هرچقدر فکر می‎کنم نمی‎دانم چیستند! شغالند؟ مرغند؟ کلاغند؟ یا گرگ؟

زبانشان را نمی‎فهمم اما دهانم جورِ مرا می‎کشد...

به لباس‎هایشان که نگاه‎می‎کنم، دلم به لرزه می‎افتد، اما چشمانم همراهی ‎می‎کند، آری،این لباس‎ها به این خیابان‎ها و سنگ‎فرش‎ها می‎آید...

خسته شده‎ام.

هرچه خیابان‎ها سنگ‎فرش‎تر می‎شود،لباس‎ها هم تنگ‎تر...کرایه‎ها بیشتر...

کرایه که بالا رود، به من این فرصت را می‎دهد که پیاده بروم!

به پاهایم می‎گویم،خوب نگاه کن،فردا چیزِ دیگریست...

از یاد رفته...

پ.ن: در میانِ چپ و راست شهر باران، دلم عجیب برای آن شهرِ خودم گرفته‎است. من آن شهرِ قدیمی را دوست دارم . . .

.

۱۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۱۷
دکـ لـ مـ هـ

شهرِ مانکنی

این روزها

ویترین‎ِ لباس فروشی‎های شهر

جورِ دیگری حبّ دنیا می‎آوردِ...

۶ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۰
دکـ لـ مـ هـ

تاریکی

این دست هم باختم...

تا من باشم که نخواهم روی دستت بلند شوم...

اصلا،

تا می‎خواهی گل بزن،

ولی از زمین اخراجم نکن،

لااقل اینگونه می‎دانم که حواست جمعِ من‎ست...

نگذار چنین شتابان از خود بگذرم،

بروم به آن تاریکی‎هایی که می‎دانم

از آن‎ها خواهم ترسید.

راستی خدایا،

تو خدایی و می‎توانی

ولی من

این منِ خودباخته را

این منِ هیچ در هیچ را

این منِ تلخ را

تا کی تحمل کنم؟

می‎دانم که به من نمی‎آید

ولی،

به خداییت قسم

انسانم آرزوست...

.....

پ.ن:یدالله فوق ایدیهم

۷ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۳۶
دکـ لـ مـ هـ

العفو

 در این لیالی قدر،

 باز با خودم در گیرم!

 خدایا،

 می‎دانم ستارلعیوبی

 اما

 بعضی از گناهانم را نشانم بده

 تا بفهمم چطور

 طلبِ مغفرت کنم...

۸ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۵
دکـ لـ مـ هـ