این روزها باید حسابی بخوانی
سوزِ صدایت تکانم میدهد
مگر نمیبینی من هم رنگی شدهام؟
مگر نمیبینی چون قناری اسیر شدهام؟
کلک و پرِ گنجشک با باران خوشست
بخوان باران
فقط بخوان
صدایت سوز دارد...تکانم میدهد...
این روزها باید حسابی بخوانی
سوزِ صدایت تکانم میدهد
مگر نمیبینی من هم رنگی شدهام؟
مگر نمیبینی چون قناری اسیر شدهام؟
کلک و پرِ گنجشک با باران خوشست
بخوان باران
فقط بخوان
صدایت سوز دارد...تکانم میدهد...
چه صفایی داشت
پا در کفش شهدا کردن
قدم به قدم شهید حس کردن
چیزِ دیگری بود این اندک زندگی
که فقط
لحظهای
اندکی
جنگ را درک کردن...
چه حالی داشت
شهید بوسیدن
شهید خوردن
شهید دیدن
شهید گفتن
شهید رفتن
شهید ماندن
شهید خوابیدن...
با کمی پررویی
پا در کفش شهدا کردن
جایتان خالی بود...
ازخواب پریدم
با صدای شیرینِ بچهگانهی کودک که میگفت: برایم آهن آدمی میخری؟
مادر: آدم آهنی درسته؛ بگو آدم آهنی
کودک: آهن آدمی...
- بگو آدم
- آدم
- حالا آهنی
- آهنی
- حالا بگو آدم آهنی
- آهن آدمی
...
خواستم بروم سرِ پنجره و به مادر بگویم:
اصرار نکن. بزرگ که شد آدم آهنی را خوب تلفظ میکند...
...
مادر: بگو بابا
کودک: بابا
مادر: حالا بگو آدم آهنی
کودک: آهن آدمی...
............................
پ.ن: اگه کودک بدیرو یه لحظه درک میکرد؛بدونِ شک جمله آخررو درست وشیوا میگفت...
افسوسِ من
بیانِ همین فاصلهست
از چشم دیگران
تا چشم خدا...
کافهچی
قهوهام را تلخ کن
واقعیتم چیزِ دیگریست...
از در که پایم را بیرون میگذارم، شروع میشود.
دیگر،مسیرِ هر روزهام هم برایم تازگی دارد،
رانندهها هم این را خوب میدانند.هر روز کرایه را به یک نرخ میبرند.
پیاده که میروم،به پاهایم خوب نگاه میکنم،کفشهایم عوض شده است، با خیابانها همخوانی دارد. دیگر خودش مرا میبرد به مقصد، از خیابانهایی که انگار ندیده بودم...
با افراد که صحبت میکنم، انگار قبلا یکجایی آنها را دیدهام، اما هرچقدر فکر میکنم نمیدانم چیستند! شغالند؟ مرغند؟ کلاغند؟ یا گرگ؟
زبانشان را نمیفهمم اما دهانم جورِ مرا میکشد...
به لباسهایشان که نگاهمیکنم، دلم به لرزه میافتد، اما چشمانم همراهی میکند، آری،این لباسها به این خیابانها و سنگفرشها میآید...
خسته شدهام.
هرچه خیابانها سنگفرشتر میشود،لباسها هم تنگتر...کرایهها بیشتر...
کرایه که بالا رود، به من این فرصت را میدهد که پیاده بروم!
به پاهایم میگویم،خوب نگاه کن،فردا چیزِ دیگریست...
پ.ن: در میانِ چپ و راست شهر باران، دلم عجیب برای آن شهرِ خودم گرفتهاست. من آن شهرِ قدیمی را دوست دارم . . .
.
این دست هم باختم...
تا من باشم که نخواهم روی دستت بلند شوم...
اصلا،
تا میخواهی گل بزن،
ولی از زمین اخراجم نکن،
لااقل اینگونه میدانم که حواست جمعِ منست...
نگذار چنین شتابان از خود بگذرم،
بروم به آن تاریکیهایی که میدانم
از آنها خواهم ترسید.
راستی خدایا،
تو خدایی و میتوانی
ولی من
این منِ خودباخته را
این منِ هیچ در هیچ را
این منِ تلخ را
تا کی تحمل کنم؟
میدانم که به من نمیآید
ولی،
به خداییت قسم
انسانم آرزوست...
.....
پ.ن:یدالله فوق ایدیهم
در این لیالی قدر،
باز با خودم در گیرم!
خدایا،
میدانم ستارلعیوبی
اما
بعضی از گناهانم را نشانم بده
تا بفهمم چطور
طلبِ مغفرت کنم...
نبضِ بندگیام را که میگیرم،
بگیر نگیر دارد!
گاهی تند
گاهی کُند...
تند که میشود، با خودم میگویم؛
کاش همیشه رمضان بود...
کاش...
دوست دارم مست شدن را
خیس شدن را
سرد شدن را
مریض شدن را
تنها به این بهانه که در آرزوی تو باشم
من را هوای بارانِ تو به سر زده است
که به این آرزو به سر میبرم
که روزی
لایقِ وصلِ تو باشم...
هرچند که من لایقِ وصلت نیستم
اما
آرزو بر جوانان عیب نیست،
این خوش آرزو را شوقِ یک لحظه نگاهی چاره است
راستی
ثانیه شماری را خوب میدانم
هزارو یک - هزارو دو - هزارو سه...
این روزها که میگذرد
ثانیه شماری میکنم
تا برسم به پابوست
اگر تو بخواهی
شاید امسال کمی نزدیکتر
شاید...
هرچه دیگران گفتند باورم نشد
امروز دوباره رفتم خودم را در آیینه دیدم،
مات شده بودم،
واقعا این خودم هستم؟؟؟
منی که یک عمر سرِ سفرهی غریبهها بزرگ شدهام
باید از غریبهها باشم.
اما...خدایا...
هنوز هم باورم نمیشود
که برایم دعوتنامه آمده باشد...
باید خودم را آماده کنم.
.............................................................................................
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ
همیشه بینیام گرفته است
همه فصل اینطور است
باور کنید.
وگاهی که فشار زیاد میشود،چشمانم هم اشک میریزد...
از کودکی دکترها گفتند،حساسیتِ فصلی داری،
همه فصل،
باور کنید.
از همان اولش هم معلوم بود به این دنیا حساسیت دارم...