یکی از دوستان اهل سنت میگفت، ماها معتقدیم نباید کسی
را نفرین کنیم، به عقیدهی ما مرگ بر آمریکا درست نیست.
پیامبر هم هیچ وقت کسی را از جانب خودش نفرین نمیکرد...
...
یکی از دوستان اهل سنت میگفت، ماها معتقدیم نباید کسی
را نفرین کنیم، به عقیدهی ما مرگ بر آمریکا درست نیست.
پیامبر هم هیچ وقت کسی را از جانب خودش نفرین نمیکرد...
...
ای حسین(ع)،
تو عاشق بودی
عاشقِ عاشق
و روزِ عشق بازی تو با معشوقت
ثبت شده است
در تقویمِ دل
عاشورا...
.
من وفا را، گریهها را، خندهها را، دوست دارم
من تبِ کوچِ پرنده در هوا را دوست دارم
.
لحظههای شادمانه، گریههای کودکانه
لیلی و مجنون و شیرین، قصهها را دوست دارم
.
فصل پاییزِ بهاری، شهر باران، یادگاری
آسمانش، ابرهایش، این هوا را دوست دارم
.
آسمان سفرهی عقد میشود
و از بالهایی که از ابرها خبر دارد
فاطمه عطر جبرئیل میزند،
جبرئیل خوشش میآید
خدا را شاهد میگیرد
و خطبه میخواند
فرشتهها هلهله میکنند...
و خبرش در شهر میپیچد
مدینه بوی بهشت میگیرد
ومردم از فاطمه میگویند
دیگر علی، امیرِ مومنان شدهاست...
...
باید هم، تمامِ اهلِ مدینه دعوت میشدند. خب ازدواجِ کوثر بود.
مراسم که تمام شد، مردم یکییکی بعداز تبریک رفتند. محمد(ص) که رفت،
دیگر علی ماند و فاطمه
علی ماند و فاطمه
علی ماند و فاطمه...
و درو دیوارهایی که از خاطرات سرخ شدند...
پا در خیابانها که میگذارم،
باید برای لحظهای هم که شده شهدا را فراموش کنم
نه، نمیشود این آرامش را از یاد برد...
به گذرگاه شهید اعلم الهدی که میرسم
دوست دارم به خواب بروم
به خوابی عمیق
تا از سیلیهای پسران و دختران در امان بمانم
اما بیخوابی به سرم میزند
میخواهم چیزی بگویم
دهانم قفل میشود
یکنفر باید دهانم را امر به معروف کند
چشمانم را نهی از منکر
تا اینقدر نهراسند...
به خانه که میآیم دهان را آب میکشم
چشمها را میشویم
باید استراحت کنم
جای سرخِ سیلیها امانم را میبرد...
به رخت خواب میروم،
رویم را از مادر میپوشانم
مادر میترسد، نگران میشود...
میخواهم بخوابم، بعضی از چیزهارا باید خواب دید...
بازهم خوابم نمیبرد
هی اضطراب، هی اضطراب، هی اضطراب...
باز هم بر سرِ جایم شناور شدهام!
چشمانم را میبندم
شروع میکنم به شمردنِ دختران و پسران
صورتم باز سرخ میشود
بر سرِ یخچال میروم، قرصی میخورم
اینبار،
حتی قرصهای صورتیِ فروغ* هم به کارم نمیآید...
.......
* فروغ فرخزاد
وقتی عشقها جورِ دیگری میشود
وقتی غمیگنیها، تاوانِ این عشقها میشود
دلم از این عاشقانهها بهم میریزد
و خسته میشود
هم ازشعرهای عاشقانه
هم از شعرهای غمگین،
دلم یک سبکِ جدید میخواهد...
بعضی از چیزها، آدم را عاشقِ خودش میکند
و بعضی چیز ها آدم را عاشقِ دیگری...
بعضی از عشقها عشقست
و بعضی عشقها فقط حال و هوای عاشقی میدهند...
اما من
از عشقهایی خوشم میآید که درام هستند
آن عشقهایی که مثلِ آبِ خشک از گلوی آدم پایین میرود
و آدم آن را با پوست وگوشتش درک میکند...
آن عشقهایی که اگر پایین نرود، دیگران را خفه
و اگر پایین برود، دیگران را هم عاشق میکند...
از آن عشقهایی که انسانیت را به رخ میکشد...
یا رضا، من برای این زیارت نقشهها کشیده بودم،
کلی خواسته داشتم و میخواستم با دستِ پر برگردم
درست است که خوب نیستم و با خودم درگیرم
اما
شماهم امامِ رئوفی و من این را دراین مدت خوب درک کردهام...
راستی آقاجان، این چه حکمتیست تا ضریح و گنبدِ شمارا میبینم یادم میرود چه میخواستم؟
فکر کنم این خواستههای من از دور خوشست
دستم را بگیر که به تو دلخوشم...
ساعاتِ پایانی سفر - 19/6/92
امضا- دکلمه
بسم رب الرضا(ع)
این که میگویند آدم با هربار زیارتت مجنونتر میشود راستست
ممنونم که باز هم
این مجنونِ دلباخته را
این نادانِ خود باخته را
این اسیر و آواره را
جا و پناه میدهی...
راستی،
مطمئن باش که منِ عقدهای جورِ دیگری میآیم
و چیزهایِ زیادی میخواهم
به خواهرت و غربیت قسم، بازهم آقایی کن
امسال روی کَرمت حسابِ ویژهای باز کردهام...
...
ای که همه شب تاسحر، بامن مدارا میکنی این قلبِ بیدینِ مرا، امشب مداوا میکنی؟
اصلا که من خیلی بدم، باشد ولی رسمش نکن این آهوی دستبسته را اینگونه دعوا میکنی؟
این دل شده لامذهبی، خونین شده چشمِ تَرَم این چشمِ گریانِ مرا داری تماشا میکنی؟
آواره و خسته شدم، از همه جا رانده شدم پیکرِ خستهی ِ مرا کنجِ حرم جا میکنی؟
میانِ عاشقانِ تو زائر وحاضر نیستم میانِ این مردم مرا چگونه پیدا میکنی؟
آن گنبدِ زردِ طلا، دل را هوایی میکند حالا که دل بردی چرا، امروز وفردا میکنی؟
پروانهی شمعِ شما، ... آقا، گرهی قافیهها را شما وا میکنی؟
پیراهنی آوردهام، ای یوسفم دستی بکش یعقوبِ چشمانِ مرا، تنها تو بینا میکنی
الراضی وبالقدر و قضا، سلطان علی موسیالرضا آخر تمامِ عاشقنت را زلیخا میکنی...
دکـ لـ مـ هـ
......
پ.ن: به زیارتش میروم. انشاالله نائبالزیارهی همهی عاشقانش...روزها که میگذرد، خودش را به رخم میکشد
که من امروز را
با تمامِ خوشیها و ناخوشیهایش گذاشتم و رفتم
من از دنیا میگذرم بدونِ اینکه کسی بر من خرده بگیرد
اما تو
من را چگونه گذراندی؟
نه، تو از من نمیتوانی بگذری،
و برای لحظه لحظهی من، که بر تو گذشت
سؤالت میکنند
برای هر خوشیها و ناخوشیهایش،
که چگونه گذشت...