یا رضا، من برای این زیارت نقشهها کشیده بودم،
کلی خواسته داشتم و میخواستم با دستِ پر برگردم
درست است که خوب نیستم و با خودم درگیرم
اما
شماهم امامِ رئوفی و من این را دراین مدت خوب درک کردهام...
راستی آقاجان، این چه حکمتیست تا ضریح و گنبدِ شمارا میبینم یادم میرود چه میخواستم؟
فکر کنم این خواستههای من از دور خوشست
دستم را بگیر که به تو دلخوشم...
ساعاتِ پایانی سفر - 19/6/92
امضا- دکلمه
بسم رب الرضا(ع)
این که میگویند آدم با هربار زیارتت مجنونتر میشود راستست
ممنونم که باز هم
این مجنونِ دلباخته را
این نادانِ خود باخته را
این اسیر و آواره را
جا و پناه میدهی...
راستی،
مطمئن باش که منِ عقدهای جورِ دیگری میآیم
و چیزهایِ زیادی میخواهم
به خواهرت و غربیت قسم، بازهم آقایی کن
امسال روی کَرمت حسابِ ویژهای باز کردهام...
...
ای که همه شب تاسحر، بامن مدارا میکنی این قلبِ بیدینِ مرا، امشب مداوا میکنی؟
اصلا که من خیلی بدم، باشد ولی رسمش نکن این آهوی دستبسته را اینگونه دعوا میکنی؟
این دل شده لامذهبی، خونین شده چشمِ تَرَم این چشمِ گریانِ مرا داری تماشا میکنی؟
آواره و خسته شدم، از همه جا رانده شدم پیکرِ خستهی ِ مرا کنجِ حرم جا میکنی؟
میانِ عاشقانِ تو زائر وحاضر نیستم میانِ این مردم مرا چگونه پیدا میکنی؟
آن گنبدِ زردِ طلا، دل را هوایی میکند حالا که دل بردی چرا، امروز وفردا میکنی؟
پروانهی شمعِ شما، ... آقا، گرهی قافیهها را شما وا میکنی؟
پیراهنی آوردهام، ای یوسفم دستی بکش یعقوبِ چشمانِ مرا، تنها تو بینا میکنی
الراضی وبالقدر و قضا، سلطان علی موسیالرضا آخر تمامِ عاشقنت را زلیخا میکنی...
دکـ لـ مـ هـ
......
پ.ن: به زیارتش میروم. انشاالله نائبالزیارهی همهی عاشقانش...این دغل دوستان که می بینی مگسانند گردِ شیرینی
جناب آقای دکتر محمدباقرِ نوبخت
درطولِ این مدتِ کوتاهی که سمتِ معاونت برنامهریزی و نظارت راهبردی و سرپرست معاونت توسعه مدیریت و سرمایه انسانی رئیس جمهور را به بایستگی کسب کردهاید، گند زدهاید به هرچه برنامهریزی و نظارت و توسعه و سرمایه انسانی و مدیریت شهرداری رشت.
لیک ما هم دراینجا لازم دانستیم مانندِ دیگر چاپلوسان و پاچه خوارانی که فضایِ کثیفِ شهر را با رنگ وبوی ریا، کثیفتر کردهاند، تبریکی بیجا جهتِ این اکتسابِ بجای شما عرضه داریم.
باشد که به پاسِ چند دهه چرب زبانی و این گسلِ همگانی، دستمان را در این دنیا بگیرید ...
جمعی از همشهریانِ بدبخت
......
پ.ن: هرچند این اکتسابِ شما برای عدهای سود نداشت، اما برای همشهریانمان حسابی نان داشت!
این روزها باید حسابی بخوانی
سوزِ صدایت تکانم میدهد
مگر نمیبینی من هم رنگی شدهام؟
مگر نمیبینی چون قناری اسیر شدهام؟
کلک و پرِ گنجشک با باران خوشست
بخوان باران
فقط بخوان
صدایت سوز دارد...تکانم میدهد...
چه صفایی داشت
پا در کفش شهدا کردن
قدم به قدم شهید حس کردن
چیزِ دیگری بود این اندک زندگی
که فقط
لحظهای
اندکی
جنگ را درک کردن...
چه حالی داشت
شهید بوسیدن
شهید خوردن
شهید دیدن
شهید گفتن
شهید رفتن
شهید ماندن
شهید خوابیدن...
با کمی پررویی
پا در کفش شهدا کردن
جایتان خالی بود...
ازخواب پریدم
با صدای شیرینِ بچهگانهی کودک که میگفت: برایم آهن آدمی میخری؟
مادر: آدم آهنی درسته؛ بگو آدم آهنی
کودک: آهن آدمی...
- بگو آدم
- آدم
- حالا آهنی
- آهنی
- حالا بگو آدم آهنی
- آهن آدمی
...
خواستم بروم سرِ پنجره و به مادر بگویم:
اصرار نکن. بزرگ که شد آدم آهنی را خوب تلفظ میکند...
...
مادر: بگو بابا
کودک: بابا
مادر: حالا بگو آدم آهنی
کودک: آهن آدمی...
............................
پ.ن: اگه کودک بدیرو یه لحظه درک میکرد؛بدونِ شک جمله آخررو درست وشیوا میگفت...
افسوسِ من
بیانِ همین فاصلهست
از چشم دیگران
تا چشم خدا...
کافهچی
قهوهام را تلخ کن
واقعیتم چیزِ دیگریست...
از در که پایم را بیرون میگذارم، شروع میشود.
دیگر،مسیرِ هر روزهام هم برایم تازگی دارد،
رانندهها هم این را خوب میدانند.هر روز کرایه را به یک نرخ میبرند.
پیاده که میروم،به پاهایم خوب نگاه میکنم،کفشهایم عوض شده است، با خیابانها همخوانی دارد. دیگر خودش مرا میبرد به مقصد، از خیابانهایی که انگار ندیده بودم...
با افراد که صحبت میکنم، انگار قبلا یکجایی آنها را دیدهام، اما هرچقدر فکر میکنم نمیدانم چیستند! شغالند؟ مرغند؟ کلاغند؟ یا گرگ؟
زبانشان را نمیفهمم اما دهانم جورِ مرا میکشد...
به لباسهایشان که نگاهمیکنم، دلم به لرزه میافتد، اما چشمانم همراهی میکند، آری،این لباسها به این خیابانها و سنگفرشها میآید...
خسته شدهام.
هرچه خیابانها سنگفرشتر میشود،لباسها هم تنگتر...کرایهها بیشتر...
کرایه که بالا رود، به من این فرصت را میدهد که پیاده بروم!
به پاهایم میگویم،خوب نگاه کن،فردا چیزِ دیگریست...
پ.ن: در میانِ چپ و راست شهر باران، دلم عجیب برای آن شهرِ خودم گرفتهاست. من آن شهرِ قدیمی را دوست دارم . . .
.
این دست هم باختم...
تا من باشم که نخواهم روی دستت بلند شوم...
اصلا،
تا میخواهی گل بزن،
ولی از زمین اخراجم نکن،
لااقل اینگونه میدانم که حواست جمعِ منست...
نگذار چنین شتابان از خود بگذرم،
بروم به آن تاریکیهایی که میدانم
از آنها خواهم ترسید.
راستی خدایا،
تو خدایی و میتوانی
ولی من
این منِ خودباخته را
این منِ هیچ در هیچ را
این منِ تلخ را
تا کی تحمل کنم؟
میدانم که به من نمیآید
ولی،
به خداییت قسم
انسانم آرزوست...
.....
پ.ن:یدالله فوق ایدیهم
تو
دیگر لازم نیست
پا به پای من بیایی!
همین که گم شدم
حسابِ کار دستم آمد...
من
دیگر از تو
فاصله نمیگیرم!
یک بار که گم شدم
حسابِ کار دستم آمد...
اما تو
خیال نکن نمیدانم
که مرا جا میگذاری و
در جا میزنی!
مراقب باش
تا
حسابِ کار را
دستت ندهم
...
دستت آمد؟
دوست دارم مست شدن را
خیس شدن را
سرد شدن را
مریض شدن را
تنها به این بهانه که در آرزوی تو باشم
من را هوای بارانِ تو به سر زده است
که به این آرزو به سر میبرم
که روزی
لایقِ وصلِ تو باشم...
هرچند که من لایقِ وصلت نیستم
اما
آرزو بر جوانان عیب نیست،
این خوش آرزو را شوقِ یک لحظه نگاهی چاره است
راستی
ثانیه شماری را خوب میدانم
هزارو یک - هزارو دو - هزارو سه...
این روزها که میگذرد
ثانیه شماری میکنم
تا برسم به پابوست
اگر تو بخواهی
شاید امسال کمی نزدیکتر
شاید...