و آنگاه که نوازشی کم دارم
و تو
به این بهانه نوازشم میکنی بانو...
و گاهی
به بهانهای دیگر
که دلیلش مبهمست
سردرگمم میکنی بانو
که این پاداشِ کدامین کارِ منست...
که هوایم را اینگونه...
...
و آنگاه که نوازشی کم دارم
و تو
به این بهانه نوازشم میکنی بانو...
و گاهی
به بهانهای دیگر
که دلیلش مبهمست
سردرگمم میکنی بانو
که این پاداشِ کدامین کارِ منست...
که هوایم را اینگونه...
...
آسمان سفرهی عقد میشود
و از بالهایی که از ابرها خبر دارد
فاطمه عطر جبرئیل میزند،
جبرئیل خوشش میآید
خدا را شاهد میگیرد
و خطبه میخواند
فرشتهها هلهله میکنند...
و خبرش در شهر میپیچد
مدینه بوی بهشت میگیرد
ومردم از فاطمه میگویند
دیگر علی، امیرِ مومنان شدهاست...
...
باید هم، تمامِ اهلِ مدینه دعوت میشدند. خب ازدواجِ کوثر بود.
مراسم که تمام شد، مردم یکییکی بعداز تبریک رفتند. محمد(ص) که رفت،
دیگر علی ماند و فاطمه
علی ماند و فاطمه
علی ماند و فاطمه...
و درو دیوارهایی که از خاطرات سرخ شدند...
و خواهد آمد، آن روزی که وزیر جابجا میشود
و تمامِ کاسه و کوزههایت را بهم میریزد...
پینوشت: تصویر تزئینیست
ای دستان، آرامتر، این داستان را ورق بزن
من از همین جایش خوشم میآید
که قافیهها صف میکشند
تا عاشقانه مروارید کنند
وقتی میبینند
که تنهایی و خندههای اجباری آغاز
رقص و هلهله و چوب خیزران مُجاز
بازگشت دوبارهی این راهِ دراز
گذشتن از زندگی پر سوز و گداز
از عمر پراز آرایه و ایهام و مَجاز
از اشعار عاشقانه و دکلمه نواز
با انسانهای کفر و فریب در دجله انداز
هی کبوتر بیکبوتر باز بیباز
و برای دلخوشی
زندگی عاشقانه نیاز
اما
نیرنگ و دوز وکلک پیشنیاز
و امان
امان از این حرفهای صد من یک غاز
و چیست، رازِ این دلتنگیهای نفسگیر؟
ای غیرتم، برای این مسئله یک راهِ حل بساز...
ابرها میبارد
سینه به صدا میافتد
خیابان دلش میگیرد
تاکسیها دربست میشود
تاوانش را من میدهم...
دهان که وا میکنم
استاد کارتِ ویزتش را میدهد
مهربانی گل میکند
همکلاسی دندان میگیرد
تاوانش را من میدهم...
حرف از زیارت میشود
مادر نگران میشود
دل به لرزه میافتد
حقوقمان کم میشود
پاسپورتمان دیر میشود
کاسه کوزهها بهم میریزد
و تاوانش را من میدهم...
بنی آدم اعضای یکدیگرند! / که در آفرینش زیک گوهرند؟
خیلی موقعها، خیلی جاها، بینِ دوستان، سرِ کلاس، موقعِ مباحثه، وقت و بیوقت
هر وقت کار به جایی میکشید که باید این بیت از سعدی خوانده میشد
باید جوش میاوردم؛
همیشه هم یکی برای همه بودم... خودم بودم و خودم... با کلی دلیل و فلسفه که شماها اشتباه میخوانید...
اما جواب نمیداد...
خیلی سختست که حس کنی کلی آدم دور و برت هستند که هرچی دلیل میآوری حالیشان نمیشود...
خیلی سختست همه بگویند تنها تو اشتباه میخوانی!
مخصوصا که دبیر عروضِ قافیه - دبیرِ ادبیات - دبیرِ آرایه - دبیر زبان
و حتی در دانشگاه، استادی که مثلا دکترای زبان شناسی دارد
بگوید تو اشتباه میکنی،
حتی کتابهای درسی هم این بیت رو همینطور بنویسند!
حتی پشتِ اسکناسِ ده هزار تومانی هم!
و تنها دلخوشیِ تو دیوارِ ساختمان اداری شهرستان رودسر باشد که درستش را...!
اما سعدی مردِ کوچکی نبود...
او میفهمد اگر یکدیگر بگذارد با بیتِ بعدی همخوانی ندارد...
شما این بیت را چطور میخوانید؟
..........
بنی آدم اعضای یک "پیکرند" / که در آفرینش ز یک گوهرند
پا در خیابانها که میگذارم،
باید برای لحظهای هم که شده شهدا را فراموش کنم
نه، نمیشود این آرامش را از یاد برد...
به گذرگاه شهید اعلم الهدی که میرسم
دوست دارم به خواب بروم
به خوابی عمیق
تا از سیلیهای پسران و دختران در امان بمانم
اما بیخوابی به سرم میزند
میخواهم چیزی بگویم
دهانم قفل میشود
یکنفر باید دهانم را امر به معروف کند
چشمانم را نهی از منکر
تا اینقدر نهراسند...
به خانه که میآیم دهان را آب میکشم
چشمها را میشویم
باید استراحت کنم
جای سرخِ سیلیها امانم را میبرد...
به رخت خواب میروم،
رویم را از مادر میپوشانم
مادر میترسد، نگران میشود...
میخواهم بخوابم، بعضی از چیزهارا باید خواب دید...
بازهم خوابم نمیبرد
هی اضطراب، هی اضطراب، هی اضطراب...
باز هم بر سرِ جایم شناور شدهام!
چشمانم را میبندم
شروع میکنم به شمردنِ دختران و پسران
صورتم باز سرخ میشود
بر سرِ یخچال میروم، قرصی میخورم
اینبار،
حتی قرصهای صورتیِ فروغ* هم به کارم نمیآید...
.......
* فروغ فرخزاد
تورا راه میدهم
به حیات خلوتِ دلم
همهجایش جورست
نفسم آرام میآید و میرود،
کار به کارِ هیچ کس ندارد
فقط میماند تنگیاش
که حل میشود
عشقم را اجاره دادهام
پولش را که گرفتم،
سهمِ قلب و کلیه و کبد را میخرم
حیات خلوتِ دلم را بزرگتر میکنم
تا خیالت تخت شود
مثلِ همان روزهایی که دیگر نخواهم بود...