من زندهام...
.
کتابهایم از آن دست چیزهاییست که اصلا دوست ندارم به کسی قرضشان دهم! نه اینکه خسیس باشم... به این دلیل که سابقهی درخشانی در قرض دادن کتاب ندارم! رفتنش با خودم هست، برگشتش با خدا!!!
من و کتابهایم باهم مانندِ یک خانوادهایم. زندگیای پر ازخوشبختی با کلی لحظههای عاشقانه.
ساعتها به هم زُل میزنیم و از باهم بودن لذت میبریم. ما آنقدر به هم نزدیکیم که بدونِ اینکه حرفی بزنیم، از چشمهایمان منظور همدیگر را درک میکنیم. او از عِلمش مرا آگاه میکند و من او را از اشتیاق آدمی برای کسب علم آگاه میکنم. گویی قلبمان بهم پیوند خوردهاست.
البته ناگفته نماند که بین کتابهایم فرق میگذارم. هرچند آنها دلیل این فرق گذاشتن را فهمیدهاند و خوبباهم کنار آمدهاند.
دستهی اول: کتابهای خوب
دستهی دوم: کتابهای خوبتر
دستهی سوم: فراتر از کتاب
قبلترها فکر میکردم که تمام کتابهایم خوبِ خوبند. آنهایی که دیگر فوقالعادهاند، تهِ تهش بشوند جزء دستهی "خوبتر". خدا میداند که یک کتاب برای اینکه بتواند جزء خوبترها شود باید از چه فیلترهای سنگینی عبور کند. حسابی وسواس به خرج میدهم برای این دسته. کتاب باید شایستهاش باشد. نمیشود امروز بگذارم خوبتر و فردا پشیمان شوم و برگردانمش طبقه قبل. بهش بر میخورد. کتاب دل دارد! اصلا کتابهای دیگر چه میگویند؟! زشت است! به همین دلیل خوبترهایم انگشت شمارند.
تا اینکه یکی دوسال قبل فردی مرا با کتابی آشنا کرد. شد تهتغاری کتابهایم. همیشه از بین کتابها، رمانها و خاطرهجات برایم معنای دیگری داشتند! اما "خاکهای نرم کوشک" شد معنای تمام رمانهایم.
من در این احساساتی بودن، تبحر ویژهای در کنترل اشک دارم. اما با این همه، خاکهای نرم کوشک توانست این کنترل را ضایع کند. شوکهام کند! شاید همین هم باعث شد، وقتی که در قفسه از سایرِ کتابها جدایش کردم، مابقی کتابها هیچ اعتراضی نکردند.
.
اخیرا پای شخصی دومی در میانست. کسی که پارا از رطوبت چشم فراتر برد. کسی که در طول چندین صفحه خاطره، مرا چندبار از خود بیخود کرد. مرا ساعتها به اغمایی برد که اگر دست خودم بود، هرگز میلِ بیرون آمدن از آن را نداشتم.
فیلم سازان میگویند: هرچه میزانِ سکوت تماشاگر بعداز پایان فیلم بیشتر باشد، میزانِ تاثیرگذاری آن اثر بیشتر است.
فیلمسازان کجایند تا ببینند که تمام قدرت سینما مسخرهی دستِ کتابی کاغذی شده.
من زندهام را میگویم. تهتغاری ته تغاریها. هووی خاکهای نرم کوشک.
:::
+اولش فقط خواستم از کتاب من زندهام بنویسم. اما دیدم کلامِ حضرت آقا هم زیباتره هم رساتر(+)
+اسارت در راه عقیده، عینِ آزادیست- شهید محمد صابری