از در که پایم را بیرون میگذارم، شروع میشود.
دیگر،مسیرِ هر روزهام هم برایم تازگی دارد،
رانندهها هم این را خوب میدانند.هر روز کرایه را به یک نرخ میبرند.
پیاده که میروم،به پاهایم خوب نگاه میکنم،کفشهایم عوض شده است، با خیابانها همخوانی دارد. دیگر خودش مرا میبرد به مقصد، از خیابانهایی که انگار ندیده بودم...
با افراد که صحبت میکنم، انگار قبلا یکجایی آنها را دیدهام، اما هرچقدر فکر میکنم نمیدانم چیستند! شغالند؟ مرغند؟ کلاغند؟ یا گرگ؟
زبانشان را نمیفهمم اما دهانم جورِ مرا میکشد...
به لباسهایشان که نگاهمیکنم، دلم به لرزه میافتد، اما چشمانم همراهی میکند، آری،این لباسها به این خیابانها و سنگفرشها میآید...
خسته شدهام.
هرچه خیابانها سنگفرشتر میشود،لباسها هم تنگتر...کرایهها بیشتر...
کرایه که بالا رود، به من این فرصت را میدهد که پیاده بروم!
به پاهایم میگویم،خوب نگاه کن،فردا چیزِ دیگریست...
پ.ن: در میانِ چپ و راست شهر باران، دلم عجیب برای آن شهرِ خودم گرفتهاست. من آن شهرِ قدیمی را دوست دارم . . .
.