ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍ از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍  از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

خدایا
ممنون از این سالهایی که بر من زندگی بخشیدی
تا خودم را به خودت ثابت کنم
با این که از اولش هم میدانستی
همین دکلمه
ناسپاسی را سرایش می کند.
می دانی
درکش برایم سنگین است
که چگونه من و تو، ما می شویم؟!!
که این بهترینِ برکت است.
و تو
همچنان که همچنان
منتظر بازگشت من به سوی ما!
و من
بی خیالِ بی خیال...!
انگار نه انگار
از کجا آمده ام
آمدنم بهرِ چه بود...
____________ ____________
وبلاگ می‌نویسم قربة إلی الله... ان شاءالله
____________ ____________


فهرست موضوعی
محبوب ترین ها
پربحث‌ترین ها
آخرین خاطرات

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

 آسمان سفره‎ی عقد می‎شود

 و از بال‎هایی که از ابرها خبر دارد

 فاطمه عطر جبرئیل می‎زند،

 جبرئیل خوشش می‎آید

 خدا را شاهد می‎گیرد

 و خطبه می‎خواند

 فرشته‎ها هلهله می‎کنند...

 و خبرش در شهر می‎پیچد

 مدینه بوی بهشت می‎گیرد

 ومردم از فاطمه می‎گویند

 دیگر علی، امیرِ مومنان شده‎است...

...

 باید هم، تمامِ اهلِ مدینه دعوت می‎شدند. خب ازدواجِ کوثر بود.

 مراسم که تمام شد، مردم یکی‎یکی بعداز تبریک رفتند. محمد(ص) که رفت،

 دیگر علی ماند و فاطمه

 علی ماند و فاطمه

 علی ماند و فاطمه...

 و درو دیوارهایی که از خاطرات سرخ شدند...

۷ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۲۲:۳۶
دکـ لـ مـ هـ

راز

 ای دستان، آرام‎تر، این داستان را ورق بزن

 من از همین جایش خوشم می‎آید

 که قافیه‎ها صف می‎کشند

 تا عاشقانه مروارید کنند

 وقتی می‎بینند

 که تنهایی و خنده‎های اجباری آغاز

 رقص و هلهله و چوب خیزران مُجاز

 بازگشت دوباره‎ی این راهِ دراز

 گذشتن از زندگی پر سوز و گداز

 از عمر پراز آرایه و ایهام و مَجاز

 از اشعار عاشقانه و دکلمه نواز

 با انسان‎های کفر و فریب در دجله انداز

 هی کبوتر بی‎کبوتر باز بی‎باز

 و برای دلخوشی

 زندگی عاشقانه نیاز

 اما

 نیرنگ و دوز وکلک پیش‎نیاز

 و امان

 امان از این حرف‎های صد من یک غاز

 و چیست، رازِ این دلتنگی‎های نفس‎گیر؟

 ای غیرتم، برای این مسئله یک راهِ حل بساز...

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۱:۳۰
دکـ لـ مـ هـ

 پا در خیابان‎ها که می‎گذارم،

 باید برای لحظه‎ای هم که شده شهدا را فراموش کنم

 نه، نمی‎شود این آرامش را از یاد برد...

 به گذرگاه شهید اعلم الهدی که می‎رسم

 دوست دارم به خواب بروم

 به خوابی عمیق

 تا از سیلی‎های پسران و دختران در امان بمانم

 اما بی‎خوابی به سرم می‎زند

 می‎خواهم چیزی بگویم

 دهانم قفل می‎شود

 یک‎نفر باید دهانم را امر به معروف کند

 چشمانم را نهی از منکر

 تا این‎قدر نهراسند...

 به خانه که می‎آیم دهان را آب می‎کشم

 چشم‎ها را می‎‌شویم

 باید استراحت کنم

 جای سرخِ سیلی‎ها امانم را می‎برد...

 به رخت خواب می‎روم،

 رویم را از مادر می‎پوشانم

 مادر می‎ترسد، نگران می‎شود...

 می‎خواهم بخوابم، بعضی از چیزهارا باید خواب دید...

 بازهم خوابم نمی‎برد

 هی اضطراب، هی اضطراب، هی اضطراب...

 باز هم بر سرِ جایم شناور شده‎ام!

 چشمانم را می‎بندم

 شروع می‎کنم به شمردنِ دختران و پسران

 صورتم باز سرخ می‎شود

 بر سرِ یخچال می‎روم، قرصی می‎خورم

 اینبار،

 حتی قرص‎های صورتیِ فروغ* هم به کارم نمی‎آید...

.......

 * فروغ فرخزاد

۴ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۹
دکـ لـ مـ هـ

 یا رضا، من برای این زیارت نقشه‎ها کشیده بودم،

 کلی خواسته داشتم و می‎خواستم با دستِ پر برگردم

 درست است که خوب نیستم و با خودم درگیرم

 اما

 شماهم امامِ رئوفی و من این را دراین مدت خوب درک کرده‎ام...

 راستی آقاجان، این چه حکمتی‎ست تا ضریح و گنبدِ شمارا می‎بینم یادم می‎رود چه می‎خواستم؟

 فکر کنم این خواسته‎های من از دور خوش‎ست

 دستم را بگیر که به تو دلخوشم...

ساعاتِ پایانی سفر - 19/6/92         

   امضا- دکلمه          

۵ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۲۳
دکـ لـ مـ هـ

بسم رب الرضا(ع)

زیارت

 این که می‎گویند آدم با هربار زیارتت مجنون‎تر می‎شود راست‎ست

 ممنونم که باز هم

 این مجنونِ دلباخته را

 این نادانِ خود باخته را

 این اسیر و آواره را

 جا و پناه می‎دهی...

 راستی،

 مطمئن باش که منِ عقده‎ای جورِ دیگری می‎آیم

 و چیزهایِ زیادی می‎خواهم

 به خواهرت و غربیت قسم، بازهم آقایی کن

 امسال روی کَرمت حسابِ ویژه‎ای باز کرده‎ام...

 ...

ای که همه شب تاسحر، بامن مدارا می‎کنی                    این قلبِ بی‎دینِ مرا، امشب مداوا می‎کنی؟

اصلا که من خیلی بدم، باشد ولی رسمش نکن              این آهوی دست‎بسته را اینگونه دعوا می‎کنی؟

این دل شده لامذهبی، خونین شده چشمِ تَرَم                  این چشمِ گریانِ مرا داری تماشا می‎کنی؟

آواره و خسته شدم، از همه جا رانده شدم                         پیکرِ خسته‎ی ‎ِ مرا کنجِ حرم جا می‎کنی؟

میانِ عاشقانِ تو زائر وحاضر نیستم                                     میانِ این مردم مرا چگونه پیدا می‎کنی؟

آن گنبدِ زردِ طلا، دل را هوایی می‎کند                            حالا که دل بردی چرا، امروز وفردا می‎کنی؟

پروانه‎ی شمعِ شما، ...                                             آقا، گره‎ی قافیه‎ها را شما وا می‎کنی؟

پیراهنی آورده‎ام، ای یوسفم دستی بکش                          یعقوبِ چشمانِ مرا، تنها تو بینا می‎کنی

الراضی وبالقدر و قضا، سلطان علی موسی‎الرضا                    آخر تمامِ عاشقنت را زلیخا می‎کنی...

دکـ لـ مـ هـ          

......

پ.ن: به زیارتش می‎روم. انشاالله نائب‎الزیاره‎ی همه‎ی عاشقانش...

۶ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۰۰
دکـ لـ مـ هـ

 گنجشک شیدایی

  این روزها باید حسابی بخوانی

  سوزِ صدایت تکانم می‎دهد

  مگر نمی‎بینی من هم رنگی شده‎ام؟

  مگر نمی‎بینی چون قناری اسیر شده‎ام‎؟

  کلک و پرِ گنجشک با باران خوش‎ست

  بخوان باران

  فقط بخوان

  صدایت سوز دارد...تکانم می‎دهد...

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۰
دکـ لـ مـ هـ

نگهبانی

چگونه از نگهبانی لذت ببریم؟؟؟

- اگر زمان پست شما از ساعت  1 تا 3 صبح  باشد، من توصیه می‎کنم کلش را بخوابید...اصلا عجیب می‎چسبد...

من که در عمرم هیچ خوابی به این اندازه برمن نچسبید!

- اگر از ساعت 4 تا 6 صبح پاس دارید، باید هرکاری انجام دهید جز نگهبانی...

مثلا همزمان با نگهبانی چای بنوشید! بخوابید، دعای فرج و عهد و زیارت عاشورا و بعدش نمازِصبح بخوانید...

واگر زیرِ نورِ ماه بر روی کوه‎های لوشان باشد که چه بهتر...

البته این را به شما توصیه نمی‎کنم! چون امکان دارد

وقتی آخر زیارتِ عاشورا به سجده می‎روید،یک چیزی بیاید دستتان را نیش بزند و برود!

یا وقتی موقع نگهبانی‎ مشغولِ انجامِ کارهای شخصیتان هستید،

از گردان‎های دیگر بیایند و به گردانِ شما پاتک بزنند، آنوقت همه‎اش ضدّحال می‎شود...!

- اگر موقع نگاهبانیتان با کسی برخورد کردید که اسم شب را نمی‎دانست...

باید هرچه عقده از فرمانده و جانشینش و مربیان و پاسبخش ،دارید سرِ او خالی کنید! این قانونِ بقاست!!!

- اگر بالای مقرّ فرماندهی نگهبان باشید، آن هم سرِ ظهر زیرِ آتشِ سوزان

باید چفیه‎تان را خیس کنید وبیندازید سرتان وکلاه آهنی رویش، بعد اسلحه را ستون کرده و یک چرتی بزنید

و البته اگر مانند من شانس بیاورید

که در همان حین جانشینِ فرمانده از راه برسد ولی دلش نیاید شما را بیدار کند...!

البته اصلا می‎توانی مانندِ حامد خودتان را به مریضی بزنید وپاس ندهید!

- این‎ها تجربیاتِ من درطولِ آموزش در پستِ نگهبانی بود که لازم دانستم اینجا نشرش کنم... گویند زکاتِ علم نشرِ آن است!

و البته از آقای پاسبخش نخواهم گذشت که هرجا نیرو کم می‎آورد ازمن و هم‎چادری‎هایم مایه می‎گذاشت...!

واین شد که ازآن پس، نامِ پاسبخش را گذاشتیم بازپخش...!

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۹
دکـ لـ مـ هـ

چه صفایی داشت

پا در کفش شهدا کردن

قدم به قدم شهید حس کردن

چیزِ دیگری بود این اندک زندگی

که فقط

لحظه‎ای

اندکی

جنگ را درک کردن...

چه حالی داشت

شهید بوسیدن

شهید خوردن

شهید دیدن

شهید گفتن

شهید رفتن

شهید ماندن

شهید خوابیدن...

با کمی پررویی

پا در کفش شهدا کردن

جایتان خالی بود...

۶ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۰
دکـ لـ مـ هـ

شما تاحالا اسلحه کلاش از نزدیک دیده‎اید؟ دستتان گرفته‎اید؟

وینچستر چطور؟ یوزی؟ آر-پی-جی؟ تیربار؟ دوشکا؟

ابزار آلاتِ جنگ را دستِ هرکسی نمی‎دهند.

خطرناک است. فقط به یک‎عده‎ی خاصی که اهلش هستند.

اصلا نیاز به آموزش دارد.

...

حالا شما کشوری را تصور کنید که کلی از این اسلحه‎ها داده‎اند دستِ کودکان و دیوانگان و نابلدان...

...

بذار کنار

من از این ابزارِ جنگِ نرم که دستِ هر کس وناکسی داده‎اند،بدم می‎آید.

...

پ.ن:دراین جنگ، اینترنت نقش مینِ ضدِ نفر را دارد...

۲۲ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۱
دکـ لـ مـ هـ

شهرِ مانکنی

این روزها

ویترین‎ِ لباس فروشی‎های شهر

جورِ دیگری حبّ دنیا می‎آوردِ...

۶ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۰
دکـ لـ مـ هـ

العفو

 در این لیالی قدر،

 باز با خودم در گیرم!

 خدایا،

 می‎دانم ستارلعیوبی

 اما

 بعضی از گناهانم را نشانم بده

 تا بفهمم چطور

 طلبِ مغفرت کنم...

۸ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۵
دکـ لـ مـ هـ


کلاش را خیلی دوست دارم...

مخصوصا آن موقع که دارم فشنگ‎هارا دانه به دانه جاساز می‎کنم

یا زمانی که مسلحش می‎کنم،

اصلا حسی به من دست می‎دهد که چطور نوشتنش را نمی‎دانم...


چند وقت پیش که داشتم با ماسکِ M80 تیراندازی می‎کردم

این فیلترش نمی‎گذاشت مگسک را ببینم(آنهایی که با کلاش دوست هستند،شاهدند)

حامد که شروع به تیراندازی کرد،گوش‎هایم حسابی سوت کشید،

دوباره آن حسِ موجی شدن به من دست داد!

همان حسی که می‎برد به ناکجا

باز مرا به حرم حضرتِ زینب(س)  برد...

برای همین می‎گویم کلاش را خیلی دوست دارم.همش مرا به سوریه می‎برد...

جای سیبل، پیشانیِ عبدالله الترکی* را مجسم کردم

نمی‎دیدم کجا تیراندازی می‎کنم،ولی از اعماقِ وجودم تیر می‎زدم

خیلی حال می‎داد.

تیراندازی‎ام که تمام شد،

مربی گفت؛

خیلی وقت بود کسی 200 نزده بود...


.................................

پ.ن: بی‎تعارف اینجا کلیک کن

*: سردسته‎ی وهابیان(لعن)

۱۱ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۲:۰۵
دکـ لـ مـ هـ