.
غزلهایم، عمریست در هوای نبودنت قرنطینه شدهاند
.
یک جمعه بیا و غزلی نو باب کن...
میرسد آن روزی که من و تو در کنار هم آزادانه قدم
بر میداریم و میچشیم طعم آن زیتونی را که سالهاست
موشها پای درختش تجمع کردهاند.
موشهایی که کورکورانه سر به زمین بردهاند تا ریشهاش را
نابود کنند.
غافلند و نمیدانند که این درخت، ریشه در آسمانها دارد...
.
میخواهم نمایشی از جامِ تو باشم
تا جهانی را به کام جانِ جانان بکشانی...
.
تو، باید بلند پروازی کنی
باید
اصلا خودم را ضمینِ تو میکنم...
.
.
زندگیِ من
مثلِ اوجِ خاطراههاییست
که در خاطرِ هیچ کسیِ دیگری نمیگنجد
جز
منِ دیگرِ من...
.
.
زندگی با تو عجیب شیرینست
که به فرهادِ تو دادم شکنش
.
یک نظر بس که نظر تنگ کنی
ای زلیخا، برسان پیرُهنش
.
یک پک بیشتر از سیگارش نگذشته بود که یک نفر محکم به پشتش
میخورد. سیگار از دهانش بر زمین افتاد. استوار با خشم به آن نوجوان
نگاه میکند. اگر الان چندروز قبلتر بود، حتما دمار از روزگارِ آن پسر در میآورد!
.