کلاش را خیلی دوست دارم...
مخصوصا آن موقع که دارم فشنگهارا دانه به دانه جاساز میکنم
یا زمانی که مسلحش میکنم،
اصلا حسی به من دست میدهد که چطور نوشتنش را نمیدانم...
چند وقت پیش که داشتم با ماسکِ M80 تیراندازی میکردم
این فیلترش نمیگذاشت مگسک را ببینم(آنهایی که با کلاش دوست هستند،شاهدند)
حامد که شروع به تیراندازی کرد،گوشهایم حسابی سوت کشید،
دوباره آن حسِ موجی شدن به من دست داد!
همان حسی که میبرد به ناکجا
باز مرا به حرم حضرتِ زینب(س) برد...
برای همین میگویم کلاش را خیلی دوست دارم.همش مرا به سوریه میبرد...
جای سیبل، پیشانیِ عبدالله الترکی* را مجسم کردم
نمیدیدم کجا تیراندازی میکنم،ولی از اعماقِ وجودم تیر میزدم
خیلی حال میداد.
تیراندازیام که تمام شد،
مربی گفت؛
خیلی وقت بود کسی 200 نزده بود...
.................................
پ.ن: بیتعارف اینجا کلیک کن
*: سردستهی وهابیان(لعن)