پا در خیابانها که میگذارم،
باید برای لحظهای هم که شده شهدا را فراموش کنم
نه، نمیشود این آرامش را از یاد برد...
به گذرگاه شهید اعلم الهدی که میرسم
دوست دارم به خواب بروم
به خوابی عمیق
تا از سیلیهای پسران و دختران در امان بمانم
اما بیخوابی به سرم میزند
میخواهم چیزی بگویم
دهانم قفل میشود
یکنفر باید دهانم را امر به معروف کند
چشمانم را نهی از منکر
تا اینقدر نهراسند...
به خانه که میآیم دهان را آب میکشم
چشمها را میشویم
باید استراحت کنم
جای سرخِ سیلیها امانم را میبرد...
به رخت خواب میروم،
رویم را از مادر میپوشانم
مادر میترسد، نگران میشود...
میخواهم بخوابم، بعضی از چیزهارا باید خواب دید...
بازهم خوابم نمیبرد
هی اضطراب، هی اضطراب، هی اضطراب...
باز هم بر سرِ جایم شناور شدهام!
چشمانم را میبندم
شروع میکنم به شمردنِ دختران و پسران
صورتم باز سرخ میشود
بر سرِ یخچال میروم، قرصی میخورم
اینبار،
حتی قرصهای صورتیِ فروغ* هم به کارم نمیآید...
.......
* فروغ فرخزاد
وقتی عشقها جورِ دیگری میشود
وقتی غمیگنیها، تاوانِ این عشقها میشود
دلم از این عاشقانهها بهم میریزد
و خسته میشود
هم ازشعرهای عاشقانه
هم از شعرهای غمگین،
دلم یک سبکِ جدید میخواهد...
بعضی از چیزها، آدم را عاشقِ خودش میکند
و بعضی چیز ها آدم را عاشقِ دیگری...
بعضی از عشقها عشقست
و بعضی عشقها فقط حال و هوای عاشقی میدهند...
اما من
از عشقهایی خوشم میآید که درام هستند
آن عشقهایی که مثلِ آبِ خشک از گلوی آدم پایین میرود
و آدم آن را با پوست وگوشتش درک میکند...
آن عشقهایی که اگر پایین نرود، دیگران را خفه
و اگر پایین برود، دیگران را هم عاشق میکند...
از آن عشقهایی که انسانیت را به رخ میکشد...
روزها که میگذرد، خودش را به رخم میکشد
که من امروز را
با تمامِ خوشیها و ناخوشیهایش گذاشتم و رفتم
من از دنیا میگذرم بدونِ اینکه کسی بر من خرده بگیرد
اما تو
من را چگونه گذراندی؟
نه، تو از من نمیتوانی بگذری،
و برای لحظه لحظهی من، که بر تو گذشت
سؤالت میکنند
برای هر خوشیها و ناخوشیهایش،
که چگونه گذشت...
این روزها باید حسابی بخوانی
سوزِ صدایت تکانم میدهد
مگر نمیبینی من هم رنگی شدهام؟
مگر نمیبینی چون قناری اسیر شدهام؟
کلک و پرِ گنجشک با باران خوشست
بخوان باران
فقط بخوان
صدایت سوز دارد...تکانم میدهد...
چگونه از نگهبانی لذت ببریم؟؟؟
- اگر زمان پست شما از ساعت 1 تا 3 صبح باشد، من توصیه میکنم کلش را بخوابید...اصلا عجیب میچسبد...
من که در عمرم هیچ خوابی به این اندازه برمن نچسبید!
- اگر از ساعت 4 تا 6 صبح پاس دارید، باید هرکاری انجام دهید جز نگهبانی...
مثلا همزمان با نگهبانی چای بنوشید! بخوابید، دعای فرج و عهد و زیارت عاشورا و بعدش نمازِصبح بخوانید...
واگر زیرِ نورِ ماه بر روی کوههای لوشان باشد که چه بهتر...
البته این را به شما توصیه نمیکنم! چون امکان دارد
وقتی آخر زیارتِ عاشورا به سجده میروید،یک چیزی بیاید دستتان را نیش بزند و برود!
یا وقتی موقع نگهبانی مشغولِ انجامِ کارهای شخصیتان هستید،
از گردانهای دیگر بیایند و به گردانِ شما پاتک بزنند، آنوقت همهاش ضدّحال میشود...!
- اگر موقع نگاهبانیتان با کسی برخورد کردید که اسم شب را نمیدانست...
باید هرچه عقده از فرمانده و جانشینش و مربیان و پاسبخش ،دارید سرِ او خالی کنید! این قانونِ بقاست!!!
- اگر بالای مقرّ فرماندهی نگهبان باشید، آن هم سرِ ظهر زیرِ آتشِ سوزان
باید چفیهتان را خیس کنید وبیندازید سرتان وکلاه آهنی رویش، بعد اسلحه را ستون کرده و یک چرتی بزنید
و البته اگر مانند من شانس بیاورید
که در همان حین جانشینِ فرمانده از راه برسد ولی دلش نیاید شما را بیدار کند...!
البته اصلا میتوانی مانندِ حامد خودتان را به مریضی بزنید وپاس ندهید!
- اینها تجربیاتِ من درطولِ آموزش در پستِ نگهبانی بود که لازم دانستم اینجا نشرش کنم... گویند زکاتِ علم نشرِ آن است!
و البته از آقای پاسبخش نخواهم گذشت که هرجا نیرو کم میآورد ازمن و همچادریهایم مایه میگذاشت...!
واین شد که ازآن پس، نامِ پاسبخش را گذاشتیم بازپخش...!
چه صفایی داشت
پا در کفش شهدا کردن
قدم به قدم شهید حس کردن
چیزِ دیگری بود این اندک زندگی
که فقط
لحظهای
اندکی
جنگ را درک کردن...
چه حالی داشت
شهید بوسیدن
شهید خوردن
شهید دیدن
شهید گفتن
شهید رفتن
شهید ماندن
شهید خوابیدن...
با کمی پررویی
پا در کفش شهدا کردن
جایتان خالی بود...
افسوسِ من
بیانِ همین فاصلهست
از چشم دیگران
تا چشم خدا...
کافهچی
قهوهام را تلخ کن
واقعیتم چیزِ دیگریست...
از در که پایم را بیرون میگذارم، شروع میشود.
دیگر،مسیرِ هر روزهام هم برایم تازگی دارد،
رانندهها هم این را خوب میدانند.هر روز کرایه را به یک نرخ میبرند.
پیاده که میروم،به پاهایم خوب نگاه میکنم،کفشهایم عوض شده است، با خیابانها همخوانی دارد. دیگر خودش مرا میبرد به مقصد، از خیابانهایی که انگار ندیده بودم...
با افراد که صحبت میکنم، انگار قبلا یکجایی آنها را دیدهام، اما هرچقدر فکر میکنم نمیدانم چیستند! شغالند؟ مرغند؟ کلاغند؟ یا گرگ؟
زبانشان را نمیفهمم اما دهانم جورِ مرا میکشد...
به لباسهایشان که نگاهمیکنم، دلم به لرزه میافتد، اما چشمانم همراهی میکند، آری،این لباسها به این خیابانها و سنگفرشها میآید...
خسته شدهام.
هرچه خیابانها سنگفرشتر میشود،لباسها هم تنگتر...کرایهها بیشتر...
کرایه که بالا رود، به من این فرصت را میدهد که پیاده بروم!
به پاهایم میگویم،خوب نگاه کن،فردا چیزِ دیگریست...
پ.ن: در میانِ چپ و راست شهر باران، دلم عجیب برای آن شهرِ خودم گرفتهاست. من آن شهرِ قدیمی را دوست دارم . . .
.
این روزها
ویترینِ لباس فروشیهای شهر
جورِ دیگری حبّ دنیا میآوردِ...
در این لیالی قدر،
باز با خودم در گیرم!
خدایا،
میدانم ستارلعیوبی
اما
بعضی از گناهانم را نشانم بده
تا بفهمم چطور
طلبِ مغفرت کنم...