ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍ از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍  از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

خدایا
ممنون از این سالهایی که بر من زندگی بخشیدی
تا خودم را به خودت ثابت کنم
با این که از اولش هم میدانستی
همین دکلمه
ناسپاسی را سرایش می کند.
می دانی
درکش برایم سنگین است
که چگونه من و تو، ما می شویم؟!!
که این بهترینِ برکت است.
و تو
همچنان که همچنان
منتظر بازگشت من به سوی ما!
و من
بی خیالِ بی خیال...!
انگار نه انگار
از کجا آمده ام
آمدنم بهرِ چه بود...
____________ ____________
وبلاگ می‌نویسم قربة إلی الله... ان شاءالله
____________ ____________


فهرست موضوعی
محبوب ترین ها
پربحث‌ترین ها
آخرین خاطرات

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام زمان(عج)» ثبت شده است

 ما غایبیم، او منتظر آمدن ماست . . .

 ای شهر

 چشم ببند از این آینده

 که تورا به سمتِ خویش می‎کشاند

 و چشم بگذار

 که می‎خواهم بروم

 دور شوم از این مدینه‎ی فاسده

 شاید درگذشته‎ات

 آن شهرِ رویایی را

 که اکنون اینچنین گشته...یافتم

 احتمالا اشتباهی رخ داده‎است

 که این شده‎ای

 به همه ثابت خواهم کرد، اشتباه از اول‎ست...

۱۱ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۱:۳۵
دکـ لـ مـ هـ

 پا در خیابان‎ها که می‎گذارم،

 باید برای لحظه‎ای هم که شده شهدا را فراموش کنم

 نه، نمی‎شود این آرامش را از یاد برد...

 به گذرگاه شهید اعلم الهدی که می‎رسم

 دوست دارم به خواب بروم

 به خوابی عمیق

 تا از سیلی‎های پسران و دختران در امان بمانم

 اما بی‎خوابی به سرم می‎زند

 می‎خواهم چیزی بگویم

 دهانم قفل می‎شود

 یک‎نفر باید دهانم را امر به معروف کند

 چشمانم را نهی از منکر

 تا این‎قدر نهراسند...

 به خانه که می‎آیم دهان را آب می‎کشم

 چشم‎ها را می‎‌شویم

 باید استراحت کنم

 جای سرخِ سیلی‎ها امانم را می‎برد...

 به رخت خواب می‎روم،

 رویم را از مادر می‎پوشانم

 مادر می‎ترسد، نگران می‎شود...

 می‎خواهم بخوابم، بعضی از چیزهارا باید خواب دید...

 بازهم خوابم نمی‎برد

 هی اضطراب، هی اضطراب، هی اضطراب...

 باز هم بر سرِ جایم شناور شده‎ام!

 چشمانم را می‎بندم

 شروع می‎کنم به شمردنِ دختران و پسران

 صورتم باز سرخ می‎شود

 بر سرِ یخچال می‎روم، قرصی می‎خورم

 اینبار،

 حتی قرص‎های صورتیِ فروغ* هم به کارم نمی‎آید...

.......

 * فروغ فرخزاد

۴ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۹
دکـ لـ مـ هـ

سبک در گم

وقتی عشق‎ها جورِ دیگری می‎شود

وقتی غمیگنی‎ها، تاوانِ این عشق‎ها می‎شود

دلم از این عاشقانه‎ها بهم می‎ریزد

و خسته می‎شود

هم ازشعرهای عاشقانه

هم از شعرهای غمگین،

دلم یک سبکِ جدید می‎خواهد...

۶ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۸
دکـ لـ مـ هـ

 بعضی از چیزها، آدم را عاشقِ خودش می‎کند

 و بعضی چیز ها آدم را عاشقِ دیگری...

 بعضی از عشق‎ها عشق‎ست

 و بعضی عشق‎ها فقط حال و هوای عاشقی می‎دهند...

 اما من

 از عشق‎هایی خوشم می‎آید که درام هستند

 آن عشق‎هایی که مثلِ آبِ خشک از گلوی آدم پایین می‎رود

 و آدم آن را با پوست وگوشتش درک می‎کند...

 آن عشق‎هایی که اگر پایین نرود، دیگران را خفه

 و اگر پایین برود، دیگران را هم عاشق می‎کند...

 از آن عشق‎هایی که انسانیت را به رخ می‎کشد...

کالو

۱۱ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۴
دکـ لـ مـ هـ

 روزها که می‎گذرد، خودش را به رخم می‎کشد

 که من امروز را

 با تمامِ خوشی‎ها و ناخوشی‎هایش گذاشتم و رفتم

 من از دنیا می‎گذرم بدونِ اینکه کسی بر من خرده بگیرد

 اما تو

  من را چگونه گذراندی؟

  نه،  تو از من نمی‎توانی بگذری،

 و برای لحظه لحظه‎‎ی من، که بر تو گذشت

 سؤالت می‎کنند

 برای هر خوشی‎ها و ناخوشی‎هایش،

 که چگونه گذشت...

۳ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۶
دکـ لـ مـ هـ

 گنجشک شیدایی

  این روزها باید حسابی بخوانی

  سوزِ صدایت تکانم می‎دهد

  مگر نمی‎بینی من هم رنگی شده‎ام؟

  مگر نمی‎بینی چون قناری اسیر شده‎ام‎؟

  کلک و پرِ گنجشک با باران خوش‎ست

  بخوان باران

  فقط بخوان

  صدایت سوز دارد...تکانم می‎دهد...

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۰
دکـ لـ مـ هـ

نگهبانی

چگونه از نگهبانی لذت ببریم؟؟؟

- اگر زمان پست شما از ساعت  1 تا 3 صبح  باشد، من توصیه می‎کنم کلش را بخوابید...اصلا عجیب می‎چسبد...

من که در عمرم هیچ خوابی به این اندازه برمن نچسبید!

- اگر از ساعت 4 تا 6 صبح پاس دارید، باید هرکاری انجام دهید جز نگهبانی...

مثلا همزمان با نگهبانی چای بنوشید! بخوابید، دعای فرج و عهد و زیارت عاشورا و بعدش نمازِصبح بخوانید...

واگر زیرِ نورِ ماه بر روی کوه‎های لوشان باشد که چه بهتر...

البته این را به شما توصیه نمی‎کنم! چون امکان دارد

وقتی آخر زیارتِ عاشورا به سجده می‎روید،یک چیزی بیاید دستتان را نیش بزند و برود!

یا وقتی موقع نگهبانی‎ مشغولِ انجامِ کارهای شخصیتان هستید،

از گردان‎های دیگر بیایند و به گردانِ شما پاتک بزنند، آنوقت همه‎اش ضدّحال می‎شود...!

- اگر موقع نگاهبانیتان با کسی برخورد کردید که اسم شب را نمی‎دانست...

باید هرچه عقده از فرمانده و جانشینش و مربیان و پاسبخش ،دارید سرِ او خالی کنید! این قانونِ بقاست!!!

- اگر بالای مقرّ فرماندهی نگهبان باشید، آن هم سرِ ظهر زیرِ آتشِ سوزان

باید چفیه‎تان را خیس کنید وبیندازید سرتان وکلاه آهنی رویش، بعد اسلحه را ستون کرده و یک چرتی بزنید

و البته اگر مانند من شانس بیاورید

که در همان حین جانشینِ فرمانده از راه برسد ولی دلش نیاید شما را بیدار کند...!

البته اصلا می‎توانی مانندِ حامد خودتان را به مریضی بزنید وپاس ندهید!

- این‎ها تجربیاتِ من درطولِ آموزش در پستِ نگهبانی بود که لازم دانستم اینجا نشرش کنم... گویند زکاتِ علم نشرِ آن است!

و البته از آقای پاسبخش نخواهم گذشت که هرجا نیرو کم می‎آورد ازمن و هم‎چادری‎هایم مایه می‎گذاشت...!

واین شد که ازآن پس، نامِ پاسبخش را گذاشتیم بازپخش...!

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۹
دکـ لـ مـ هـ

چه صفایی داشت

پا در کفش شهدا کردن

قدم به قدم شهید حس کردن

چیزِ دیگری بود این اندک زندگی

که فقط

لحظه‎ای

اندکی

جنگ را درک کردن...

چه حالی داشت

شهید بوسیدن

شهید خوردن

شهید دیدن

شهید گفتن

شهید رفتن

شهید ماندن

شهید خوابیدن...

با کمی پررویی

پا در کفش شهدا کردن

جایتان خالی بود...

۶ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۰
دکـ لـ مـ هـ
کافه چی

افسوسِ من

بیانِ همین فاصله‎ست

از چشم دیگران

تا چشم خدا...

کافه‎چی

قهوه‎ام را تلخ کن

واقعیتم چیزِ دیگریست...

۸ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۲
دکـ لـ مـ هـ

رشت

از در که پایم را بیرون می‎گذارم، شروع می‎شود.

دیگر،مسیرِ هر روزه‎ام هم برایم تازگی دارد،

راننده‎ها هم این را خوب می‎دانند.هر روز کرایه را به یک نرخ می‎برند.

پیاده که می‎روم،به پاهایم خوب نگاه می‎کنم،کفش‎هایم عوض شده‎ است، با خیابان‎ها هم‎خوانی دارد. دیگر خودش مرا می‎برد به مقصد، از خیابان‎هایی که انگار ندیده بودم...

با افراد که صحبت می‎کنم، انگار قبلا یک‎جایی آنها را دیده‎ام، اما هرچقدر فکر می‎کنم نمی‎دانم چیستند! شغالند؟ مرغند؟ کلاغند؟ یا گرگ؟

زبانشان را نمی‎فهمم اما دهانم جورِ مرا می‎کشد...

به لباس‎هایشان که نگاه‎می‎کنم، دلم به لرزه می‎افتد، اما چشمانم همراهی ‎می‎کند، آری،این لباس‎ها به این خیابان‎ها و سنگ‎فرش‎ها می‎آید...

خسته شده‎ام.

هرچه خیابان‎ها سنگ‎فرش‎تر می‎شود،لباس‎ها هم تنگ‎تر...کرایه‎ها بیشتر...

کرایه که بالا رود، به من این فرصت را می‎دهد که پیاده بروم!

به پاهایم می‎گویم،خوب نگاه کن،فردا چیزِ دیگریست...

از یاد رفته...

پ.ن: در میانِ چپ و راست شهر باران، دلم عجیب برای آن شهرِ خودم گرفته‎است. من آن شهرِ قدیمی را دوست دارم . . .

.

۱۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۱۷
دکـ لـ مـ هـ

شهرِ مانکنی

این روزها

ویترین‎ِ لباس فروشی‎های شهر

جورِ دیگری حبّ دنیا می‎آوردِ...

۶ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۰
دکـ لـ مـ هـ

العفو

 در این لیالی قدر،

 باز با خودم در گیرم!

 خدایا،

 می‎دانم ستارلعیوبی

 اما

 بعضی از گناهانم را نشانم بده

 تا بفهمم چطور

 طلبِ مغفرت کنم...

۸ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۵
دکـ لـ مـ هـ