ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍ از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

ب‍‌ع‍‌ض‍‌ی‍  از چ‍‌ی‍‌‍‌زه‍‌ا را، ف‍‌ق‍‌ط بای‍‌د دک‍‌ل‍‌م‍‌ه‍ ک‍‌رد...

خدایا
ممنون از این سالهایی که بر من زندگی بخشیدی
تا خودم را به خودت ثابت کنم
با این که از اولش هم میدانستی
همین دکلمه
ناسپاسی را سرایش می کند.
می دانی
درکش برایم سنگین است
که چگونه من و تو، ما می شویم؟!!
که این بهترینِ برکت است.
و تو
همچنان که همچنان
منتظر بازگشت من به سوی ما!
و من
بی خیالِ بی خیال...!
انگار نه انگار
از کجا آمده ام
آمدنم بهرِ چه بود...
____________ ____________
وبلاگ می‌نویسم قربة إلی الله... ان شاءالله
____________ ____________


فهرست موضوعی
محبوب ترین ها
پربحث‌ترین ها
آخرین خاطرات

۳۶ مطلب با موضوع «شعر وادب :: نظم» ثبت شده است

من وفا را، گریه‎ها را، خنده‎ها را، دوست دارم

 من تبِ کوچِ پرنده در هوا را دوست دارم

.

 لحظه‎های شادمانه، گریه‎های کودکانه

 لیلی و مجنون و شیرین، قصه‎ها را دوست دارم

.

فصل پاییزِ بهاری، شهر باران، یادگاری

 آسمانش، ابرهایش، این هوا را دوست دارم

.

۱۲ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۳:۳۳
دکـ لـ مـ هـ

 پا در خیابان‎ها که می‎گذارم،

 باید برای لحظه‎ای هم که شده شهدا را فراموش کنم

 نه، نمی‎شود این آرامش را از یاد برد...

 به گذرگاه شهید اعلم الهدی که می‎رسم

 دوست دارم به خواب بروم

 به خوابی عمیق

 تا از سیلی‎های پسران و دختران در امان بمانم

 اما بی‎خوابی به سرم می‎زند

 می‎خواهم چیزی بگویم

 دهانم قفل می‎شود

 یک‎نفر باید دهانم را امر به معروف کند

 چشمانم را نهی از منکر

 تا این‎قدر نهراسند...

 به خانه که می‎آیم دهان را آب می‎کشم

 چشم‎ها را می‎‌شویم

 باید استراحت کنم

 جای سرخِ سیلی‎ها امانم را می‎برد...

 به رخت خواب می‎روم،

 رویم را از مادر می‎پوشانم

 مادر می‎ترسد، نگران می‎شود...

 می‎خواهم بخوابم، بعضی از چیزهارا باید خواب دید...

 بازهم خوابم نمی‎برد

 هی اضطراب، هی اضطراب، هی اضطراب...

 باز هم بر سرِ جایم شناور شده‎ام!

 چشمانم را می‎بندم

 شروع می‎کنم به شمردنِ دختران و پسران

 صورتم باز سرخ می‎شود

 بر سرِ یخچال می‎روم، قرصی می‎خورم

 اینبار،

 حتی قرص‎های صورتیِ فروغ* هم به کارم نمی‎آید...

.......

 * فروغ فرخزاد

۴ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۹
دکـ لـ مـ هـ

 تورا راه می‎دهم

 به حیات خلوتِ دلم

 همه‎جایش جور‎ست

 نفسم آرام‎ می‎آید و می‎رود،

 کار به کارِ هیچ کس ندارد

 فقط می‎ماند تنگی‎اش

 که حل می‎شود

 عشقم را اجاره داده‎ام

 پولش را که گرفتم،

 سهمِ قلب و کلیه و کبد را می‎خرم

 حیات خلوتِ دلم را بزرگ‎تر ‎می‎کنم

 تا خیالت تخت شود

 مثلِ همان روزهایی که دیگر نخواهم بود...

۵ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۱۸:۱۴
دکـ لـ مـ هـ

از طلایه‎های آمدنِ خورشید
از سایه سارِ نوازشِ ابرهای دور
از ترانه
که چشمانم را تار می‎کند
از زمانه
که زمان را دست‎خوشِ معکوس داده‎است
از جوانه
که سازِ مخالفِ روییدن می‎زند
گرفتم
که چه کسی دستانم را گرفته‎است
و پروازم می‎دهد
می‎برد
تا آن اوج
که فرشتگان
فوج فوج
به آن حسرت می‎خورند...
عجیب رفته‎ام
از جمکرانِ تو،تابیکرانِ عشق...
۱۳ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۶:۰۴
دکـ لـ مـ هـ
                        

بخواب آرام، بخواب آرام                                      

که رویای دلم دردست

میانِ گریه‎ی آتش

چقدر دستانِ تو سردست

 

بخواب جانم، بخواب آرام

شدم لالاییِ خاطر

فقط از این می‎سوزم

که من لالا کنم تاکی؟

 

بخواب آسان، بخواب آرام

ازین مردمِ بی‎هنگام

غریبانه برای شام

از این اقیانوسِ آرام

که همچون ابر میدوزد

عجیب تشنه به رویِ بام

 

بخواب آرام روی شانه

تمام کن آتشِ خانه

برایت ابر می‎دوزم

به یادِ عشقِ جاودانه

 

بخواب آرام، بخواب عشقم

که این دنیا پراز دردست

دراین دنیای سرگردان

فقط یک دفترِ مشقم

 

بخواب آرام، بخواب آرام

چرا هی حرفی از ماندن

که این دفترِ مشقِ من

ندارد ارزشِ خواندن

 

بخواب آرام، فقط جنگ ست

که این دریا پراز سنگ ست

دراین امواج سرگردان

برایت قایقی تنگم

 

بخواب آرام وآسوده

میانِ شعله‎ی بارش

میانِ آهِ آزرده

میانِ سوزش وسازش

درونِ سوزِ گهواره

دراین گرداب کنم گردش

میانِ چرخش وچرخش

شدم گمراه وبی‎چاره

برایم گور می‎سازد

ازین گردشِ گهواره

 

نترس دیگر، بخواب آرام

شدم لالاییِ خاطر

فقط ازاین می‎سوزم

که من لالا کنم تاکی...

۴ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۶
دکـ لـ مـ هـ

حرف که از تو می‎شود

‎خواهم که فردا نشود

می‌شد،اما نمی‎شود

به فکر تو تا ‎می‎شوم

تمامِ خواب رویا ‎شود

کاش خوابم بیدار نشود

حیف اینجا، نمی‎شود

تا حرف از مهرت ‎شود

این آب، دریا می‎شود

کی قطره‎ام دریا شود؟

انگار فقط نمی‎شود

دل‎تنگِ تو که می‎شوم

تُنگِ دلم غوغا شود

کاش از تو هم شیدا شود

اما نه،

نمی‎شود که نمی‎شود...


۳ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۴۱
دکـ لـ مـ هـ
کدام باران؟!
ابرها دروغ می‎‌گویند
خورشیدی را پشت خود پنهان کرده‎اند
و عرق شرمش نوازش می‎کند صورت ما...
کدام بغض؟!
بغض باید بی‎صدا باشد،
نه با این قلمی که فریاد می‎زند!
آیا قلم دروغ می‎گوید؟
آن‎هم قلمی که به آن قسم خورده است؟
کدام تب؟!
بدن دروغ می‎گوید
درونش شعله‎ای غوغاست
وما چه زود باور می‎کنیم!
کاش بارانی بود، تا می‎شست بغض نشسته‎ام را...
که خاک اگر با آب دم بگیرد، چه‎ها که نمی‎کند
من این آب واین باران را دوست دارم
برای باران به ابر نه،به آسمان خواهم زد
که آسمان بامن است...
اینجا می‎گویند برایم تب می‎کنند!
اصلا بی‎پرده بگویم
 تب داریم تا تب...
۵ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۰۳
دکـ لـ مـ هـ

عید را در آینه می‎بینم

اما اینبار می‎چشم با طعم حسرت

با آیه‎ی دلتنگی

حسرتِ روزهای خوب

حسرت روزهای شاد

که عجولانه گذشت

گونه ام سیراب‎ست

می‎شمارم

بچگی‎هایم را

گم کرده‎ام آنها را

من به‎یادم

یاد قلّک‎ها وسنگ

یاد شور وشوق وحسرت‎های کم

یاد بازی‎های گرم

یاد قهرها

یاد مهمان

یاد آجیل‎ها ودندان

خواستنی‎ها داشتنی

گاهی شادی،گاهی غمگین

جامه‎ی نو

گاهی مشکین گاهی رنگین

لب به خنده چشم به‎دست

عیدیِ خوب عیدیِ کم

گاهی بانثر گاهی شعر

با دلی خوش

که عید آمد وعید آمد

اما حالا حسرت

عید امسال در آیینه باید دید

عید آمد وعید آمد

اینبار چه‎زود آمد

این آیینه با عید دیدنی‎ست

کاش خاطره‎ها شستنی

کاش خواستنی‎ها داشتنی

گور در آیینه می‎بینم

از آنچه می‎بینم به من نزدیک‎تر است

ای آیینه

من درونِ تو

چه چیزها که نمی‎بینم...

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۵۶
دکـ لـ مـ هـ

تب وتاب

گریه دارم،سرد‎تراز اشک،گرم‎تر از آفتاب

اشکی به زلالیِ بلور

نورِ چشمی داشتم مروارید

اما جنسش از آب

پر وبالش دادم

اما اکنون پرید

از دستِ این مردم که برای دل خود دل‎شِکنند

پیمانه‎ام پراز اضطراب

غل‎وزنجیر به تنم

برگردنم بسته‎اند طناب

گفت فرق دارم باهمه

راست می‎گفت،نبود کذّاب

فرق داشت،آری فرق!

نامردتر از دیگرو دیگران

پیمانه‎ام پراز اضطراب

غل‎وزنجیر به تنم

برگردنم بسته‎اند طناب

شب و روز درفاضلاب‎ست ومی‎دهد عطرِ گلاب

عاشق تر از حدِ خودم بود

سلامم بر هوس،دلِ درونم را شکست

خود شکست وخود پرازکینه است

انگار که چشمانش کرده‎اند اعتصاب!

مؤذنا!برایش نزن فریاد

خواب نسیت،خودش را زده‌است به‎خواب!

دلابم،دلابم،خسته‎ام از این همه عذاب

شناورم هرشب برروی رختخواب

متنفرم ازمن که تورا خواندم ناب

ناب است،دل‎سنگِ نایاب!

از دستِ تو،از دست این روزگار

سربه کوه گذاشته ام،بیابان برمن سراب

رهایم کن ای ماتمِ ازخون بی‎خبر

رنگِ خونی دارم که از شوق پرکشم

نبین این صورتِ تبدّل زده وهمرنگ مهتاب

دیگر بیخیالم،بیخیالم،بیخیالِ این تب‎وتاب

اصلا تو سواری،تو سزاوار ستایش وازمن سوا

تو شمعی،تو پروانه منم اشک‎وآه

باشد برو،ازمن برو،فقط برو،برو

اصلا تو قطره‎ی آب نه خودِ آب،منم غرقِ منجلاب

فقط توهم بیخیالِ این تب‎وتاب

دربه دیوار کوبیدم تا ببینی چه دلی شکسته‎ای

همه دیدند تو ندیدی،ای‎دادو ای‎بیداد

مؤذنا!برای که می‎زنی فریاد؟

خواب نیست! خودش را زده‎است به‎خواب!

تو دلی داری ودلدار که صدای شکستنش به گوش

پس تویی شکننده‎ی دلهای بی‎تاب؟!

هرروز به‎یک رنگی وهربار به‎یک راه

بیزارم از دستت که هستی در پرستشِ آفتاب

دستت به زیر،سر به هوا،ازخود بی‎خود،پشت به‎خدا

از دستِ تویی که باخته‎ی رنگِ هوا

خرابم،خرابم،خرابم،فقط خراب...

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۵۴
دکـ لـ مـ هـ

  لبیک

برایِ تو سرودم، یک غزل اردیبهشت / غزل زدم ترانه،برای این سرنوشت

تو مرهمِ ترانه، خالِ لب ِ زمانه / فدایِ تو همه جان، ای بهترین بهانه

خرابِ یک نِگاهت، قبله‎ام ابرویِ تو / دلم شده هوایی،که مستم از بویِ تو

سپر شدی برایم، عاشقتم به مولا / ولایت وجودی، چشمِ دلم تو آقا

تو سیدِ سوایی، برای من دوایی / تو از زمین جدایی، تو لازمِ بقایی

شدم‎شدم هلاکت، عاشقِ سینه چاکت / نوشته‎ها فدایت، مست نگاهِ پاکت

جوابِ هرسؤالی، مونسِ بی‎نوایی / تو خودت انقلابی، کوبنده‎ای خدایی

 

۰ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۵۷
دکـ لـ مـ هـ

                  قاصدک   

قاصدکم، چه بی‎صدا گریه می‎کنی!

حال که گریه را چوب می‎کنند می‌زنند بر تن درختان

حال که بغض‎های سر به فلک کشیده را باران می‎کنند برتن خیابان

.

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۴۰
دکـ لـ مـ هـ

بهانه‎ی تقویمی

فریاد می‎‌زنم،عید می‎شود اما روز نو نمی‎شود

این روز وآن روز نکن

این روزها از اول بی‎وفا بودند وحتی تا ازل...

نه!نمی‎توان این روز را نوکرد،حتی هفت سال قالب ببندند!

ازنو می‎نویسم؛

نمی‎شود این روز را نو کرد،

ابر همان ابر،باد همان باد،سنگ وباران نیز همان است،روز همان روز

چه امشب،چه فردا،چه امروز چه دیروز،چه حالا،چه هیچوقت!

واین نیز بگذرد...

واین ماییم که تنها به این بهانه درحالِ دوباره شدنیم

اما دوباره شدن به بهانه‎ی روزِنوهای حسابی!

واین چه دوباره شدن است؟!

وتنها به این بهانه،هرباره کوچک می‎شویم

دوباره شدن خوب است،ولی باکه؟با چه بهانه؟

به دیروزی که گذشت؟به امروزی که می‎گذرد؟یابه فردایی‎که نیست؟

می‎بینی چه شتابان بی‎وفایند؟

نمی‎توان خود را به این بهانه نوکرد،

به بهانه‎ای که تقویمی است

که روز از نو وروزی از نو واین به چه معناست؟!

از نو دوباره شدن را دوست دارم،

روزی که با خویشتن آشتی شود.

چه شود آن روز؟

آیا بوی بهار به مشامت نمی‎رسد؟ آری،اما بهار پاییزی!

که اگر نیاید یار امسال، باز باخود گلاویزی!

چه بسیارند که گمان می‎کنند نوروز می‎شود اما...

روزِ نویی که گور درآیینه می‎بیند!

بگویید به این مردم،به این چرخش،به این نوروزِ تقویمی

با که دوباره می‎شوید؟به کجا چنین شتابان؟

که این نیز بگذرد...


پ.ن:آرزو دارم روزهایی که پیشِ رو دارم ـ آغازِ روزهایی باشد که آرزو دارم

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۷
دکـ لـ مـ هـ