آوازِ مرغابیها
من پریدم از خواب
خوش نشستم لبِ حوض
من درونِ مهتاب
میچکیدم در آب
تا شدم همدم تنهاییها
مادرم زد به عشق
صورتم، همچون رنگینِ کمان
مادرم داد به من
میوهی ترشِ خزان
تا گرفتم دندان
درِ گوش زمزمه کرد
- اما تقسیمش کن
آنکه اینگونه تورا
بردهاست سمتِ خدا
.
تا چکید قطرهی دل
ناگهان پرسیدم
- تو که گفتی فقط پیشِ خداست!
خانهی دوست آنجاست؟
مادرم خندید و
گفت تصمیم با شماست
.
درشبی چله و چاق
میوه را بخشیدم
از لبِ حوض به باغ
بعداز آن سالهای بعد
مادرم سرخ چیدش
.
از لبِ حوض پریدم آسان
انعکاسی آمد
من هنوز هم، عمقِ مهتاب بودم
نفسم میلرزید
مادرم میخندید
آبِ حوض میترسید
مادرم بست به سرم
نفسِ سرخِ چکاوکها را
که درآن شعر هویدا بودش
عمرِ عشقِ سفرم
اندکی بعد سلامم دادش
من از او پرسیدم
خانهی دوست کجاست؟
با سرِ انگشتش
پشتِ دریا را نشانم میداد
تا که هست آواز مرغابیها
قایقی باید ساخت...
.
.
پینوشت: قبل از خواندن این شعر، دو شعرِ پشتِ دریاها و نشانیِ سهرابِ سپهری، میچسبید!