مترسکِ روستا
.
و هنگامی که پروردگارت به فرشتگان گفت: در زمین جانشینی قرار می دهم، گفتند: آیا کسی را در آن قرار میدهی که فساد میکند و خون میریزد؟ در حالی که ما با ستایش تو تسبیح میکنیم و تقدیست مینماییم؟گفت: من چیزی را میدانم که شما نمیدانید...(بقره/ ۳۰)
:::::
تو به کاههای درونم بخند
بخند
تو که هیچ از من نمیدانی
به خیالت من،
مترسکِ شالیزارِ روستا
فقط میترسانم و ودیگر هیچ...
.
من میترسانم چون وظیفهام اینست.
من که درونم از کاه پر شده است
این چنین چون کوه پای عهدِ خود ایستادهام...!
هر چند درونم کاهی بیش نیست
اما ذاتم با تمامیِ کلاغهای این مزرعه سرِ ناسازگاری دارد
آری، تمامیِ کلاغها !
کلاغهارا خوب میشناسم.... خوبِ خوب
عمریست که چشمانم به شالیزارهای اطراف گره خوردهاست
میدانم که ذاتشان این است...
که اگر نترسانمشان،
همچون دیگرِ مترسکهایی که به غارغارهای کلاغان دل سپردند، مرا از پای در میآورند... !
آری
از مزرعه که دل سیر شدند، به کاههای درونم روی میآورند...
و اگر غیرِ این کنند جای تعجب است!
"نیش عقرب نه از ره کین است... اقتضای طبیعتش این است"
:::
میترسانم
اما نه این که ترسناک باشم
میترسانم، چون وظیفهام اینست
آری وظیفه!
نه سرِ سازش دارم... نه خیالِ مذاکره...
.
اما تو که مرا اینگونه ماموریت دادهای... تو که نبودم را کابوسِ شالیزارهای زندگییت بنا کردهای...
تو که درونت از کاه نیست...
تو ای رئیسِ مزرعه.... ای انسان.... مأموریتت چه بود؟ و چگونه انجام دادهای؟!
.
ای آدمیان، مگر به شما سفارش نکردم که بندهی شیطان نباشید، او دشمن آشکار و مسلم شماست و مرا بپرستید
که این راه راست میباشد؟(یس/۶۱ - ۶۰)
:::::
از کجا آمدهام، آمدنم بهرِ چه بود؟ / به کجا میروم آخر، ننمایی وطنم...
ای کودکانِ روستا... بیایید و گردِ من بازی کنید...
از چه میترسید؟
ازین افسانههایی که از من گفتهاند؟!
بیایید و دورم حلقه کنید...خیالتان تخت. برای شما برنامهای ندارم...