طوفان زده
چگونه باید عاشق شد
تا از فرط نادانی
به کابوسهای شبانه پناه نبرد؟!...
اصلا شاید عاشقی چیزِ دیگریست
و عاشق شدنِ طورِ دیگر...
.
.
طوفان زده
.
تو را گم کردهست دریا، که هرچه هست از این دریاست
دیگر خسته شدم، خسته، که دنیا موجِ آدم هاست
.
من همچون شمع میسوزم، تو چون پروانه میگردی؟
ببین از فرط این سوزش، کنارم ساحلی برجاست
.
چرا هی سر چرخاندن، که عشق، تو رفت و من ماندن
بدان این دل که عاشق شد،، تمامِ عقل نابیناست!
.
تو امیدت به طوفانست، که شاید فرصتی آید
نگفته بودم من این را، که ماهیگیر بیپرواست؟
.
برایم موج میسازی که شاید قایقم برگشت
کلک ساختم، نمیبینی، که هر چه دارم این بالاست؟
.
برایت بیت میبافم، که از این سردیِ دیدار
نبینی پای دل گیرست، نفهمی پاسبان تنهاست!
.
قبول باشد نمازِ تو که از اشکم وضو ساختی
فقط یک جمله از میّت؛ چقدر این رفتنت آشناست...
بدان این دل که عاشق شد،، تمامِ عقل نابیناست!
برگرفته شده از: deklameh.blog.ir